آقا مهدی
از چشمانش اشک میریخت و چهره ی مهدی را با لذت نگاه میکرد. -زهراخانوم؟ -جون دلم -یه قاب عکس اون گوشه خ
منزل مادر و پدر مهدی هم حسینیه بود. شروع بدون مهدی برای آن ها خیلی راحت نبود. پدرها معمولاً احساساتشان را خیلی سخت نشان می دهند. طوری صحنه سازی می کنند، انگار خیلی دربند این مسائل نیستند. ولی این بار پدر مهدی نمی توانست دلهره و دلتنگی را با حفظ ظاهر از خودش دور کند. زهرا بعد از آماده کردن خانه ی خودش، آمده بود آنجا. رفت کنار پدر شوهرش نشست. -آقاجون دوست داری با مهدی صحبت کنی؟ -اصلاً. -واقعاً؟ -آره اصلاً دوست ندارم. شیطنت پدر برای عروس گل کرده بود و عروس هم... -پس میگیرمش که تصویری باهاش صحبت کنی. -به! سلام زهراخانوم. اِ ببخشید. سلام بابا. فکر کردم زهراست. اشک گوشه ی چشم پدر جاری شد. زهرا، خوب می دانست این پدر چقدر دلتنگ است، اما نگران هم بود. در مدتی که سوریه بود، می دانست که مهدی از این وابستگی های عاطفی که ممکن بود موقع کار، مانعش بشود، فرار می کرد. اما دیدن چهره ی مادر و پدری که داشتند با لذت با عزیز دلشان صحبت می کردند، برایش حلاوت خاصی داشت. | روایت همسربزرگوار شهید برشی از کتاب عاشقانه 📖 بخش ششم▪️ 🌱 @mahdihoseini_ir