به جبهه که رفت تا مدتی از او خبری نداشتم، یک بار به خوابم آمد و گفت مادرجان! جسد من دیگر برنمی‌گردد من در قیر سوخته‌ام، دنبالم نگرد خودم به دیدنت می‌آیم، بیدار که شدم سریع رفتم سپاه ببینم خبری از پسرم دارند یا نه؟ گفتند هنوز نه، باز رفتم و آمدم تا هفته بعد که دوباره خودش به خوابم آمد و گفت: مادرجان خیالت راحت شد؟ گفتم که برنمی‌گردم، من مفقودالاثرم، دنبالم نگرد، اما هوایت را دارم. از همان سال‌ها که پدرش هم در قید حیات بود تا حالا که او هم به رحمت خدا رفته و در این خانه تنها هستم، حالا سالهاست درب خانه را بازمی‌گذارم که شاید بیاید یا شاید خبری از او برسد؛ پای رفتن به باغ بهشت و گلزار شهدا را هم ندارم اما به من گفته آنها که برای توسل و دیدارش به گلزار شهدا می‌روند به جای من هم او را می‌بینند و همکلامش می‌شوند، گفته آنها می‌آیند و از من به تو خبر می‌رسانند، حالا همین شده و دسته دسته آدمها از گروه‌های مختلف به دیدنم می‌آیند و می‌گویند در گلزار شهیدا و بر مزار شهیدان جاویدالاثر یاد فرزندم را زنده می‌کنند... 🌷 روایت عزیز شهید🍃 🌱| @mahdihoseini_ir