🍃خاطرات شهـ🌷ـید🍃 درِ خانه را که باز کرد، لبخند از روی لبانش محو نمی‌شد. با شور و شعف، کنارم ایستاد و گفت: «خانم، وسایلت رو جمع کن بریم سوریه، تشویقی خوردم.» متعجبانه نگاهش کردم. گفت: «وقتی بهم گفتن می تونی بری سوریه، منم پام رو تو یه کفش کردم که من بدون زنم جایی نمیرم و حتی بچه‌هام رو باید ببرم. خانم، اصرارم رو که دیدن، دیگه اجازه دادن.» از راه زمینی و با اتوبوس، حرکت کردیم. ده، دوازده روزی آنجا بودیم. درست است که آنجا کشور غریب بود، ولی سید ما را همه جا برد؛ از کنار دریا گرفته، تا زیارت. در طول سفر، همه لباس‌ها را می‌شست؛ کارها را انجام می‌داد؛ از بچه ها مراقبت می‌کرد تا من احساس سختی نکنم. شهادت: ۱۳۷۶.۰۵.۲۷ 🌱| @mahdihoseini_ir