شبی یلدایی... تا وارد خانه شدم و دوستانم را دیدم بغضم ترکید. بلند بلند گریه میکردم. در آن لحظات فقط از خدا می خواستم، در برابر دلتنگی بزرگ، یک صبری بزرگ تر به من بدهد. همـه کـه رفتند، دوربینم را از مادرم گرفتم و عکسهایش را نگاه میکردم. آن شب، یلداتریــن شب زندگی ام بود. خواب که می خواست به چشمم بـیـایـد، بـا لـرز شدید می پریدم و جیغ میزدم همه روزهایی که با هم بودیم، تلاش میکردم که خودم را برای این لحظات آماده کنم. اما تا در شرایط شهادتش قرار نگرفتم نتوانستم بفهمم که درد دوری چه رنجی دارد... برشی از کتاب عزیزتر از جان📚 ۱۸ فروردین، سالروز شهادت🕊 @mahdihoseini_ir