*داستانی واقعی از انسانیت؛* اواخر بهمن ماه چند سال پیش حوالی ظهر یکروز زمستانی، دو مأمور نیروی انتظامی به همراه یک وکیل بانک به محل کار من آمدند و با نشان دادن حکم جلب و با دستبند، مرا به بازداشتگاه کلانتری و از آنجا هم به دادگستری مرکزی مشهد برای اجرای حکم زندان اعزام کردند. اصل ماجرا هم مربوط میشد به ضمانت من از یک شرکت دانش‌بنیان برای دریافت شندرغاز وامی که آن بندگان خدا برای تولید یک قطعه‌ی وارداتی در داخل کشور گرفته بودند ولی موفق به پرداخت اقساط خود نشده بودند. بانک هم ظاهراً دم دسترستر از من کسی را برای اخذ طلب پیدا نکرده بود. به هر حال چون رأی دادگاه غیابی بود، من دادخواست واخواهی دادم ولی به آخروقت خورد و شب را در بازداشتگاه ماندم و فردایش که روز پنجشنبه بود برای انجام مراحل قانونی مجدداً به همراه دو مأمور و دستبند به دادگاه اعزام شدم. اینکه اعزام دیروقت و اصرار افسر نگهبان به زدن دستبند و همراهی دو مأمور برای کسیکه مشخص بود آزاد میشود تا چه غیرمنطقی و نادرست بود، بماند ! به هر حال دادخواست واخواهی را که به قاضی دادگاه دادم گفت برو پرونده‌ات را از بایگانی بگیر و بیار. متصدی بایگانی هم وقتی شماره پرونده را دید گفت؛ این شماره پرونده‌ها را فرستاده‌ایم به بایگانی راکد در ساختمان خیابان رضاییه و الان هم مأمور نداریم که بره بیاره. گفتم خب یک نامه بدهید خودم کسی را میفرستم بره پرونده را لاک و مهر شده تحویل بگیره و بیاره. پاسخ داد نمیشه و باید مأمور خودمون باشه. مسئول بالاتر بایگانی که از او به عنوان آقای ع نام میبرم وقتی مکالمه‌ی ما را شنید گفت صبر کن تا به قاضی زنگ بزنم شاید راهی باشد. تلفن زد به قاضی و هر چه اصرار کرد متأسفانه قاضی قبول نکرد. با ناراحتی به قاضی گفت این بنده خدا که مقصر نیست، ما جای بایگانی نداشتیم و پرونده‌اش را فرستادیم ساختمان دیگه؛ حالا ایشون باید به خاطر نبودن پرونده بره زندان و تا شنبه بمونه؟ نمیشه با ضمانت آزاد بشه شنبه بیاد؟ و... خلاصه قاضی زیر بار نرفت. بعد رو کرد به من با افسوس و تأسف گفت شرمنده‌ام ولی برو پیش رئیس دادگستری طبقه‌ی بالا، شاید ایشان کاری بکند. وارد اتاق رئیس دادگستری که شدم صفی طولانی برای عرض حاجت مراجعین وجود داشت که با دیدن آن فهمیدم تا نوبت به من برسد حتی اگر موافقت هم کند، دیگه فرصتی برای انجام بقیه‌ی امور اداری نخواهد ماند و آزاد نخواهم شد. با این حال با ناامیدی منتظر نوبت ماندم. نیم ساعت مانده به تعطیلی دادگستری نوبتم شد. ولی متأسفانه آقای رئیس هم گفت کاری نمیتوانم برایتان انجام دهم و تمام. حقیقتا دلم شکست. نه فقط برای خودم. بلکه برای همه‌ی کسانیکه حدس میزدم هر روزه به خاطر همین بی‌احساسی و بی‌توجهی مسئولین، به راحتی آبرویشان ریخته میشود و دستشان از همه چیز هم کوتاه است. در این بین کاسه‌ی از آش داغ‌تر بودن آن دو سرباز مأمور هم که به شکل توهین‌آمیزی رفتار میکردند، قوز بالای قوز شده بود. به هر صورت در آن دقایق آخر، تنها کاری که از دستم برمی‌آمد مثل همیشه توکل به خدا و درخواست یاری از آن قادر متعال بود. بعد از این هم با تحکم آن دو سرباز رفتیم دفتر قاضی مربوطه تا نامه‌ی انتقالم به زندان را بگیریم. وقتی وارد دفتر قاضی شدیم، منشی دفتر با دیدن ما گفت: کجایید آقا؟ آزادی میتونی بری!. با تعجب زیاد پرسیدم یعنی چی آزادم؟! وقتی توضیح داد متوجه شدم که همان آقای ع ( بایگانی) بعد از رفتن من بلافاصله مرخصی گرفته و شخصاً با اسنپ رفته به آن ساختمان کذایی و پرونده من را با زحمت از بین آن همه پرونده‌های مرتب نشده پیدا کرده و آورده برای قاضی و نامه‌ی آزادیم را گرفته و چون احتمال میداده که من دیر متوجه بشم و فرصت برای انجام بقیه‌ی مراحل نداشته باشم، خودش رفته همه‌ی مراحل اداری اجرای احکام را هم انجام داده و نتیجه را گذاشته روی میز منشی دادگاه تا من برگردم و همه چیز برای آزادیم آماده باشه!. منشی دادگاه بعد از تعریف ماجرا ازم پرسید؛ این همکار ما مگه آشناتونه؟ نگاهی بهش انداختم و گفتم آره... برادرمه؛ هردو از تباری به اسم انسانیم!. زانوهایم از سنگینی هضمِ عظمتِ این حرکت انسانی سست شده بود. این که یک کارمند ناآشنا، آن هم در دادگستری، بی‌هیچ درخواستی از طرف من و داوطلبانه، تا این حد دنبال کارت برود، از تصورات و حتی رویاهای من خارج بود. سریع ولی به سختی به طرف طبقه‌ی پایین رفتم تا آن انسان را ببینم. وقتی دیدمش آماده رفتن بود و چشمش که به من افتاد با لبخند پرسید؛ کارت حل شد؟ گفتم به لطف شما بله. به طرفم آمد و دستم را گرفت و آهسته گفت: من خودم بدهکار انسانیت کس دیگه‌ای هستم. هرجا که این داستان را نقل کردی، اسم منو نبر. ولی سعی کن به این زنجیره اضافه بشی و بقیه را هم اضافه کنی