بسم الله الرحمن الرحیم زمان صلوات الله علیه حسین کشیکچی به هالو اول میرزاحسین کشیکچی رحمه الله علیه متوفی ۱۳۰۹ه ق، حمال و نگهبان ساده وکشیکچی میدان اصفهان و ازتشرف یافتگان و یاران خاص امام زمان صلوات الله علیه بود. مزاراین بزرگواردرقبرستان تخت فولاد اصفهان است.هیچ وقت، هیچ کس را به علت موقعیت اجتماعی پایین تر یا لباس و ظاهر ساده تر، حقیرتر از خود فرض نکنیم که چه بسانزدخداوند،وحجت او بسیار آبرومندترازماباشد!حجةالاسلام حاج آقا جمال اصفهانى رحمةاللّه عليه به نقل از يكى ازتاجران صالح و مورداعتماداصفهان میرزاحبیب چنين نقل فرموده است:در مسيرمسافرتم به بيت‏ اللّه الحرام،چون به نزديكى كربلا رسيدم، آن بسته ‏اى را كه همه پول و مخارج سفر با باقى اثاثيه و لوازم من در آن بود،دزد برد و دركربلا هم هيچ آشنايى نداشتم كه از او پول قرض كنم.تصور آن كه با آن همه دارايى تا آنجا رسيده باشم و از حج محروم شوم، بى‏ اندازه مراغمگين و افسرده كرده بود. حيران و سرگردان مانده بودم كه به ذهنم رسيدشب را به مسجد كوفه بروم.در بين راه كه تنها از غم و غصه سرم را پايين انداخته بودم، ديدم سوارى با كمال هيبت و اوصافى كه در وجود مبارك حضرت صاحب‏ الأمر عليه السلام بدان توصيف شده است، در برابرم پيدا شد و فرمود:«چرا اين چنين افسرده حالى؟» عرض كردم: «مسافرم و در طول مسير خسته شده ‏ام.» فرموند: «اگر علتى غير از اين دارد، بگو!» شرح حالم را عرض كردم. در اين حال صدا زدند:«هالو!» به ناگاه ديدم كه شخصى با لباس نمدى، در قيافه ‏ى حمال‏ ها و كشيكچى ‏هاى بازار اصفهان، ظاهر شد.در نزديكى حجره‏ ى ما دربازار اصفهان يك كشيكچى (محافظ و نگهبان مغازه ‏ها) به نام هالو بود. در آن لحظه كه آن شخص حاضر شد، خوب نگاه كردم، ديدم همان هالوى اصفهان است. حضرت به او فرمودند:«اثاثي هایی را كه دزد از او برده است، به او برسان! و او را به مكه ببر!» و به ناگاه ناپديد شدند.آن شخص به من گفت: «در فلان ساعت از شب به فلان جا بيا تا اثاثيه ‏ات را به تو برسانم!» وقتى آنجا حاضر شدم، او هم تشريف آورد و بسته ‏ى پول و اثاثيه ‏ام را به دستم داد و فرمود: «درست نگاه كن و ببين اموال و اثاثيه ‏ات تمام است؟» بسته را باز كردم و ديدم چيزى از آنها كم نشده است. فرمود: «برو اثاثيه ‏ى خود را به كسى بسپار! و فلان زمان در فلان مكان حاضر باش تا تو را به مكه برسانم!» من سر موعد حاضر شدم و او هم حاضر شد. فرمود: «پشت سر من بيا!» به دنبال او راه افتادم. مقدار كمى از مسافت كه طى شد، به ناگاه خود را در مكه ديدم. فرمود: «بعد از اعمال حج، در فلان مكان حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقاى خود بگو: با شخصى ديگر از راه نزديك‏تر آمده ‏ام، تا متوجّه نشوند.»پس از اعمال حج در موعد مقرر حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طريق به كربلا باز گردانيد. آن جناب در مسير رفت و برگشت به ملايمت با من سخن مى ‏گفت، امّا هر وقت مى‏ خواستم بپرسم كه آيا شما همان هالوى بازار اصفهان هستيد، هيبت او مانع از پرسيدن مى‏ شد.هنگامى كه به كربلاى معلی رسيديم، رو به من كرد و فرمود: «آيا حق محبّت من بر گردن تو ثابت شد؟» گفتم: «بلى» فرمود: «تقاضايى دارم كه به وقتش از تو خواهم خواست تا برايم انجام بدهى.» و آن گاه از من جدا شد.به اصفهان آمدم و براى رفت و آمد مردم در خانه نشستم. روز اول، ديدم جناب هالو وارد شد. خواستم از جاى خويش برخيزم و به خاطر مقامى كه از او ديده‏ ام، او را اكرام و احترام نمايم كه با اشاره از من خواست در جايم بنشينم و چيزى نگويم. آن گاه به قهوه ‏خانه رفت و پيش خادم ‏ها نشست و در آنجا مانند خدمتكاران چاى خورد و قليانى كشيد. بعد از آن، وقتى خواست برود، نزد من آمد و آهسته فرمود: «آن تقاضايى كه از تو داشتم، اين است كه روز پنج‏شنبه، دو ساعت به ظهر مانده، به منزلم بيايى تا كارم را به تو بگويم! آن گاه آدرس منزلش را داد و تأكيد فرمود سر ساعتى كه گفتم، به اين آدرس بيا! نه زودتر و نه ديرتر».در روز موعود، با خود گفتم: «چه خوب است ساعتى زودتر بروم تا فرصتى بيابم در كنار هالو بنشينم و احوال امام زمانم را از او بپرسم. شايد به بركت همنشينى با هالو من هم آدم بشوم!»به آدرسى كه فرموده بود، رفتم؛ اما هرچه گشتم، خانه ‏ى او را پيدا نكردم. ساعتى گذشت تا آن كه رأس ساعتى كه فرموده بود،به ناگاه خانه‏ اش را يافتم. آمدم در بزنم، ديدم در باز شد و سيّد بزرگوارى غرق نور، عمامه ‏ى سبزى به سر و شالى مشكى به كمر، از خانه‏ هالو خارج شد. به ناگاه ديدم كه هالو نيز به دنبال آن سيّد نورانى از خانه خارج و با تواضع و احترام فوق ‏العاده ‏اى به دنبال آن جناب روان شد.در آن هنگام شنيدم كه هالو خطاب به آن بزرگوار مى‏ گفت: «سيدى و مولاى! خوش آمدى! لطف فرموديد به خانه ‏ى اين حقير تشريف آورديد!!» هالو تا انتهاى كوچه او را بدرقه كرد و بازگشت. دوم 👇