اولین پیراهن مشکی....🖤
محرم بود...
و محمدعلی ۵ ساله ام با برادراش با چه ذوقی رفت مسجد و با چهره درهم و گرفته برگشت.منزل...
ازش پرسیدم: چی شده مادرجان؟!
زنجیر بهت نرسید؟!!!! گفت:رسید..
گفتم: پس چی شده؛ عزیزم.
پرسید: مادر : اسمت چیه؟!
گفتم: تو که میدونی؛ فاطمه ام.
گفت: یعنی من پسر فاطمه ام؛امام حسین هم پسر حضرت فاطمه ع
درسته؟!!!!!
گفتم : آره...مادرجان..درسته....
شهر رفتن کار سختیه؛ اما بهت
قول میدم تا سال بعد مثل داداشا
با پیراهن مشکی بری عزای مولا حسین
.محمدعلی یک جمله ای گفت؛
که جیگرم رو آتش زد؛ اینکه
امشب سخنران مسجد گفته:
مادر امام حسین ع براش پیراهنی دوخته
کاش.....
مادرمن هم پیراهنی برام می دوخت.
با این حرف محمدعلی؛ جیگرم آتش گرفت؛ هر کار کردم اون شب خواب به چشمم نرفت
نصف شبی رفتم سراغ صندوقچه چوبی چراغ گردسوز رو گذاشتم لب تاقچه
و بالاخره از توی بغچه چادر کهنه ام را پیداکردم و رفتم توی پستو و چرخ خیاطی روبه راه انداختم و تا اذان صبح پیراهن مشکی براش دوختم...
و تا شب بعد چیزی بهش نگفتم؛
نزدیک اذان که میخواس آماده رفتن به مسجد بشه ؛ از پیراهن مشکی رو نمایی کردم؛ اونقدر ذوق کرده بود که مثل پروانه
دورم می چرخید و تشکر میکرد...
اولین پیراهن مشکی محمدعلی این شد
و آخرین لباس هم لباس پاسداری بود که از سرزمین امام حسین. تفحص شد..
🌹خاطرات شهید برزگر