واقعا دیگه بیشتر از این نمیتونم تنهات بزارم ؛ شاید باید بی‌خیال این مریضی کوفتی که یهو افتاد ِ تو جونم بشم ، بی خیالِ‌ همه سرگیجه ها و بدن دردا و سردرداش . آخه میدونی؟ ندیدنت واقعا بیشتر از اینا منو میرنجونه ، خیلی بیشتر .. اما خب از فکر این که تو هم حالت بد شه تنم میلرزه ، این میشه که خفه خون میگیرم و صبر میکنم ، آخ که چقدر این صبر دردآور ِ .