_چندین روزه که خیلی فاطمه غمگینی هستم، خیلی.
و مدام تا میام حالمو خوب کنم همه چی خرابتر میشه. واقعا دیگه حوصله غمگین بودن، گذشته، آینده و حتی الان رو ندارم. فقط دوس دارم تموم شه بره. از بلاتکلیفی دربیام. از این ضجه زدنای پنهونی هم. از این قلبی که دیگه قلب نمیشه. از این مغزی که خاطرات دارن تموم جونش رو میخورن. از این عهدهای یکطرفه.از این غم وامونده. فقط همه چی درست شه. خستم و دیگه نمیکشم بخدا. بخدا که دیگه نمیکشم این شرایطو. نمیکشم ملاحظه کار بودنو. نمیکشم مراعات کردنو. نمیکشم محتاط بودنو. نمیکشم خریتامو. نمیکشم خودخوری رو. نمیکشم صبوری رو. نمیکشم توخودم ریختنو. نمیکشم عادی برخورد کردنو. نمیکشم صب تا شب غم ریختن تو دلم به واسطه هرخری که راه دادم توزندگیمو. نمیکشم از این فاطمه احمق که مث سگ وابسته میشه. نمیکشم از این افکار مریضش. نمیکشم از این روز و شبی که سیاه کردم برای خودم. نمیکشم بهولله.