این روزا چاره ای ندارم جز غیب کردن خودم از تو زندگی بقیه، دیگه کشش هندل کردن روابطم رو ندارم، چه دور و چه نزدیک. دلم میخواد مدتی برای هیچچیز، مطلقا هیچچیزی تلاش نکنم.
اما شب که میشه مغزم شروع میکنه به بافتن؛ به هرکی دم دستم میاد پیام میدم آی فلانی چطوری؟ آهای فلانی پاشو بریم بیرون. اصلا فردا خودم تنها میرم کارای عقب موندمو انجام میدم، ایده هامو پیاده میکنم، دیگه بسه هرچی تو خونه نشستم!
صبح به محض اینکه پامیشم میگم_عجب غلطی کردم! _ من که اصلا نمیتونم با آدمیزاد روبهرو شم آخه این خریتا چیه؟خلاصه که هرچی پیام هست و نیست پاک میکنم و میرم دوباره تو غار خودم.
مدام دلم چنگ میزنه بهم که بدبخت زندگیت تلف شد، میفهمی چقدر تنها شدی؟میفهمی دایره اجتماعیت تهی شده، دیگه حتی همصحبت هم نداری؟ اما زیربارش نمیرم. حداقل با خودم میگم کسی نیست دیگه. انگار قبلا که کسی بود چه گلی به سرم زدن جز انتظار داشتن و داشتن.
[برای نبودنها، برای دور شدن، برای سکوت در میان ازدحام، برای ترک کردن، برای همه و همهشان غمگینم.]