نمیدونم کجای زندگی‌ام ولی بدجایی هستم، انگاری بین هزار و یکی آشنا یک نفرم نشناسی. همه کارام شده زورکی، حتی زندگی کردن. فک کن بیس‌وچاری مجبور باشی زورکی بخندی، زورکی سکوت کنی، زورکی حرف بزنی، زورکی لمس کنی، زورکی صمیمی بشی، زورکی علاقه‌مند شی، زورکی مسئولیت پذیر باشی، زورکی قوی باشی.. بابا هرکی دیگه هم بود صدبار کم میاورد، ولم کنید بشینم یه گوشه نون و پنیر غصمو بخورم دیگه. من و چه به هدفای گنده گنده؟ من و چه به این اداها؟ من و چه به این‌همه فاکتورگرفتن از خودم؟ من و چه به بغضی که نمیشکنه؟ دلم میخواد همه اینارو سر یه نفر خالی کنم ولی بانی همش خودمم. واقعا از این فاطمه متظاهر عصبانی‌ام، کی گفته تو باید ادای آدم قویا رو دربیاری آخه؟