از کدوم حسرتم بگم؟ اینکه هرکاری کردم نشد؟ اینکه سرآخر هیچوقت نتونستم اونجایی باشم که میخوام؟ اینکه بالاجبار همش خودمو راضی از چیزی که هست نشون دادم؟ بخوام نخوام باید قبول کنم که هیچوقت نمیشه، من نتنها نمیرسم بلکه ادای رسیدن هم نمیتونم دربیارم. بارها تلاش کردم و بارها زمین خوردم و هیچوقت نفهمیدم مشکل از کجاست، زمین تا آسمونو عوض کردم ولی افاقه نکرد، انگار مشکل خود منم، خود موجودیت من و حل بشو هم نیست، انگار بندناف فاطمه رو با نصفه‌نصفه بودن و به مقصد نرسیدن بریده باشن. انگار از همون اول منو وسط یه جاده تاریک ول کرده باشن. ناقص و ناقص. انقدر دست و پا نزن.