۱/ روزهای نخستین بهار بود و تازه سر از خاک درآورده بود، به هنگام طلوع، گلبرگ‌هایش را می‌گشود و برای هر که سر راهش بود دلبری می‌کرد، ولی دستی برای نوازش به سویش دراز نمی‌شد. آخر خار داشت... خارهای تازه و نوپایی که گرچه نازک، اما بُرّا و تیز بودند. شاپرک نوپری که گل شکفته را میان غنچه‌های خوابیده‌ی دشت دید، دلش پر کشید. تا آن روز در عمر چندروزه‌اش، گلی چنین دل‌فریب ندیده بود. گلبرگ‌هایش لطیف‌ترین و سرخ‌رنگی‌اش یاقوتی بود. کمی نزدیک تر شد که خارها را دید، خواست چون دیگران پا پس بکشد که گل آزرده‌دل گفت: — نرو! تو یکی دیگر نرو! تو بمان و مرا دوست بدار! همه از لطافت گلبرگ‌هایم می‌گویند، اما همین که به خارهایم می‌رسند، تنهایم می‌گذارند.. کاش کسی بود که مرا با همین خارها بخواهد. شاپرک که رنجوری گل را دید، دلش نرم شد، چند بار گرد او چرخید و سرانجام بر یکی از لطیف‌ترین گلبرگ‌هایش نشست و تا پاسی از شب به درد دل‌های گل گوش سپرد. با خود می‌گفت: بیچاره گل... این خارهای نازک مگر چقدر می‌توانند گزنده باشند؟ من و او دوستان خوبی خواهیم شد و من خارهایش را نیز عاشقانه دوست خواهم‌داشت. تا صبح با این فکرها خوابش برد، و وقتی بیدار شد، خود را رقصان میان برگ‌ها و شاخه‌های گل یافت. گل، که بالاخره کسی را یافته بود تا خارهایش را نیز دوست بدارد، از شوق در پوست خود نمی‌گنجید. این نخستین بار بود که کسی او را تمام و کمال می‌خواست.