۳/پاییز آمد و سرمای هوا گل را پژمرده کرد. بدخلق و عبوس شده بود. حتی مهر شاپرک دیگر بر دلش نمینشست. گلبرگهایش رنگ و رمق نداشتند و شاپرک با دلواپسی، بیشتر و بیشتر گرد او میچرخید تا شاید حالش بهتر شود. اما هرچه دل میداد، گل سردتر میشد... انگار نمیدانست که فصلِ عشق و شیفتگی گل، به سر آمده و گلبرگها یکییکی خواهند ریخت و فقط آن خارهای تیز برتنش خواهند نشست.انگار امید داشت اگر بیشتر عاشقی کند، به بهارشان برمیگردند.
نشد.
گل دلزده شده بود و حوصلهی شاپرک را نداشت. سرما بر جانش اثر کرده بود اما او هیچ نمیفهمید. میخواست هرجور شده گلش را درمان کند.
زمستان آمد و خارهای نازک گل به تیغ هایی برنده تبدیل شده بودند و بالهای شاپرک زخمیتر از همیشه دیده میشد. هر بار که به گرد گل میچرخید زخمی تازه بر تن بیجان شاپرک میافزود.
اما او بازهم دل داده بود و دم نمیزد. با خود میگفت:
مگر میشود گلِ من با آن همه لطافت چنین آزار دهد؟ حتماً همین زخمهای بر تن من نیز از سر عشقش است. میخواهد بر تن من نشانه ای بگذارد، میخواهد به همه نشان دهد که من مال او هستم، او فقط سردش شده و من باید گرمش کنم.
گل اما، دیگر هیچ گلبرگی بر تنش نمانده بود و دلش میخواست شاپرک را نبیند. این موجود ضعیف زخمی، به چه دردش میخورد؟ با خود میگفت:
زخم و درماندگی آن موجود کوچک به من چه ربطی دارد؟ خودش آمد و شیفته زیبایی من شد، من که وادارش نکردم! اگر طاقت خار های من را ندارد، باید دور بماند و هوش عشق و عاشقی نیز نکند.
شاپرک که بیطاقت شده از پرواز بود، درنهایت از رقصیدنش دست کشید، آرام آرام دور و دورتر شد و هرچه صبر کرد که گل شاید دلش به رحم بیاید و مثل قبل شود ولی حتی سراغش را نگرفت.