🔹به خونه برگردیم، خونه آغوش حسینه مگه نه... نمیدونم از کجا شروع کنم ولی اربعین ۱۴۰۰ برای من از یک سال قبل شروع شد؛ زمانی که خسته بودم از گفتن به تو از دور سلام و دیدن عکس های اربعین ۹۷ و خاطره بازی با تک تک لحظات و ثانیه های باهم بودن در مسیر عشق و قدم قدم نزدیک شدن به بهشت. خسته بودم؛ خسته از شب های جمعه ای که باید مینشستم و پخش مستقیم کربلا رو، میدیدم و این مداحی رو با خودم زمزمه میکردم؛ 🎶از حرم برام بگو…  زائری که پا پیاده، رفته بودی کربلا  از حرم برام بگو  از در ورودی؛ از حسین حسینِ دسته ها  از حرم برام بگو  از نگاه به موجِ پرچمِ دست زائرا  از حرم برام بگو برام... از خودم برات بگم؛ یه گوشه ای نشستم و برو بیا دیدم فقط از خودم برات بگم؛ من خودم رو لحظه ای میون زائرا دیدم فقط! چقدر حال خوبی داشت وقتی با خستگی و بیحالی میرفتی حرم ارباب تو اون جمعیت، می رسیدی به ضریح آقا و سلام میدادی و اشک روی گونه هات آرام ارام سرازیر میشد؛ مثل زمان خداحافظی که آرام آرام دور میشوی و گویی آرام آرام جان میدهی! دلم تنگ شده حتی برای زمان خداحافظی و این احساس جان دادن؛ اما کار ما شده بود که بگوییم: «کاروان رفت و دلی، این حوالی جان داد...» تو این یک سال از خیلی افراد پیگیری کردم و هرچه به اربعین نزدیک تر میشدیم تعداد این افراد با واسطه و بی واسطه بیشتر میشدند، اما نشد که نشد! دونه دونه راه هارو بستند و من موندم و کوله پشتی که آماده رفتن بود. دیگه باورم شده بود که امسال هم باید یه گوشه ای بنشینم و باز برو بیا ببینم... ولی یکشنبه صبح؛ با تماسی بیدار شدم که منو برد به سمت مرز، تو راهی که پر از دلشوره بود؛ دلشوره اینکه نکنه مرز رو هم ببندن به روم و بمونم و بسوزم و باز هم بگم من ایرانم و تو عراقی چه فراقی... چه فراقی! اما این چنین نشد و این ذکر ورد زبونم شد؛ 🎶باورم نمیشه من حرم رو دیدم باورم نمیشه که به تو رسیدم باورم نمیشه گریه هامو دیدی باورم نمیشه که منو خریدی خوابم یا بیدارم اینجا کربلاست... از طرفی خوشحال بودم؛ خوشحال از اینکه باز هم زائر اربابم و دوباره فرصت کوتاهی دارم تا درهوای حسین نفس تازه کنم و در بهشت حسین زندگی کنم و از طرفی ناراحت! ناراحت خونوادم که جاشون گذاشته بودم و همراهم نبودند، همون خانواده ای که خاطرات اربعینم باهاشون رقم خورده بود. نبودند و من در کل مسیر انگار گمشده ای داشتم در درونم که با تمام حواسم حسش میکردم گاهی میدیدم، گاهی میشنیدم یا میچشیدم تمام خاطره هایی رو که باهم تجربه کرده بودیم. گذشت اما سخت... حالا چندروزیست اربعین ۱۴۰۱ هم برای من شروع شده اما این‌بار نه از خستگی سلام از راه دور... نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت دلتنگی، ناراحتی... دلتنگی  رفیقایی که توقع نداشتی همراه بغض در سینه و چشم پر از اشک بهت زیارت قبولی بگن دلتنگی باهم بودن، دلتنگی گم شدن و پیدا شدن سر قرارهای پای عمود، دل تنگی پیاده روی های روزانه و استراحت های شبانه و... حالا چندروزیست اربعین ۱۴۰۱ برای من شروع شده با امید به دیدار جمع گرم و صمیمی خانواده محمدیه در صحن و سرای حضرت ابی عبدالله علیه السلام ✍🏻سید علی اکبر بهاالدینی ۱۴۰۰