۱۴۴۴ بالاخره رسیدیم... 😓 بعد از یه چالش سخت لب مرز عراق برای پیدا کردن اتوبوس، رسیدیم به محل اسکان مون. البته بگم که اونم خواست خدا بود و اگر نه تو شلوغی نجف عمرا همچین جایی پیدا می کردیم! 😎 ابو رضا(صاحب خانه) در عرض چند ساعت یه کاری کرد که کل خستگی راه از تن مون بیرون رفت. همون اول پسرش اومد لباس کثیفا مون رو برد برای شستن. همه دوش گرفتن و یه سر سامونی به وضعیت شون دادن.🧖‍♂ 🍛☕️ رفتیم برای صرف شام و بعدش هم یه خواب دلچسب؛ البته بعضیا هم دلشون طاقت نیاورد و همون شب رفتن زیارت امیرالمؤمنین. 💢 این تازه شروع راه بود...