ملیحه شهرکی بود در حومهٔ جنوب شرقی دمشق. وقتی به ملیحه رسیدم، عملیات فرسایشی برای آزادسازی ملیحه به ماه سومش رسیده بود. شهرکی متراکم از ساختمانهای آپارتمانی که جنگ شهری کوچه به کوچه و ساختمان به ساختمان و اتاق به اتاق چهرهاش را دگرگون کرده بود.
رزمندگان برای در امان ماندن از آتش قناصهها، بین ساختمانها را پرده کشیده بودند تا کوچه و ترددشان پنهان باشد.
رفته بودم پیش نیروهای مستقر در یکی از دیدگاههای خط درگیری.
یکی از رزمندگان درخواست داشت تعداد غذاهایی که برایشان میفرستند را بیشتر شود. گفت یک خانواده در پایین آن کوچه زندگی میکنند و غذایی که میآید را با آنها تقسیم میکنیم!
ملیحه خالی از سکنه بود و حرفش خیلی عجیب بود. باورم نمیشد. چطور ممکن است خانوادهای در چنین موقعیت خطرناکی زندگی کنند؟
با آن برادر رزمنده رفتیم تا آن خانواده را ببینیم.
پیرمردی تکیده روی صندلیِ از خودش تکیدهتری نشسته بود و به عصایش تکیه داده بود. کمی آنطرفتر، دو دختربچه لای خاکها بازی میکردند.
سلام و علیکی کردم و بیدرنگ و با عتاب پرسیدم: اینجا برای بازی بچهها مناسب است؟ منطقه جنگی و خطر قناصه. نمیترسی بلایی سرشان بیاید؟
با لحنی خیلی سرد و خالی از هر احساساتی گفت: اتفاقا چند روز پیش دختر هفتسالهام را در همین کوچه قناص زد و کشته شد. همانجا جلوی در خانه دفنش کردم.
شکه شدم. برآشفته شدم. حتی نتوانستم تسلیت بگویم. فقط پرسیدم که اینجا چه میکنید اصلا؟ چرا با بقیهی مردم نرفتهاید؟
جوابش کوتاه بود: ما فلسطینی هستیم. جایی برای رفتن نداریم. همینجا میمانیم!