💢 حکایت اثر غذا بر طهارت نفس [حكايتى راجع به خادم و باغبان مدرسه علميه ترشيز با يكى از اولياء خدا] ...بيان كردند كه: ...در ترشيز مدرسه‌اى است كه چند حجره دارد و داراى طلاّبى نيز مى‌باشد. من روزى به آن مدرسه رفتم ديدم باغبانى بسيار ضعيف و لاغر زمين را با كمال قدرت و قوّت بيل مى‌زند؛ بسيار تعجّب كردم كه شخص بدين ضعيفى اين نيرو را از كجا آورده است‌؟! پيش آمدم و از باغبان سبب پرسيدم، باغبان آهى كشيد و ساكت شد. چون اصرار كردم داستان خود را نقل نمود كه: در اين مدرسه شبى مردى فقير با لباس‌هاى ژوليده آمده و به من گفت: شما در اين مدرسه به من دو شب جاى دهيد! من گفتم در اين مدرسه جا نيست، چون تمام حجرات را آقايانطلاّب سكنى گزيده‌اند. گفت: شما ببينيد اگر بشود فقط‍‌ جائى كه من در اين دو شب بخوابم براى من بس است و بعد از دو شب هم خواهم رفت. من يكى از حجرات مدرسه را كه بى‌سقف بود و در آنجا زباله مى‌ريختند گفتم اگر مى‌توانى در اينجا زندگى كنى مانع نيست. قبول كرد، اسبابش را به من داد كه برود و شب برگردد، رفت، شب آمد و اسباب خود را گرفت و در آن حجرۀ خراب رفت. نيمۀ شب كه براى نماز تهجّد برخاستم ديدم نورى مدرسه را روشن كرده است مثل آنكه روز است، ولى اين نور از آن حجرۀ خراب است؛ نزديك آمدم ديدم آن شخص قرآن مى‌خواند و اين نور مانند دو عمودى از چشمان او به صفحات قرآن افتاده و پرتواَش مدرسه را روشن كرده! چند لحظه‌اى به نظاره ايستادم و به حجره خود مراجعت كردم. اول صبح آمدم و داستان را از او پرسيدم، او انكار نمود. من بر اصرار افزودم او بر انكار، تا بالأخره چون جزئيات قضيه را گفتم ديگر نتوانست انكار كند، و از او تمنّا كردم كه چيزى به من بدهد؛ او گفت: من شخص فقيرى هستم، از مال دنيا بهره‌اى ندارم، گفتم: مقصود من مال نيست، از داستان واقعۀ ديشب مرحمتى كنيد! نظرى به من كرد قدرى تأمل نمود سپس گفت: استعداد نداريد. من بر اصرار افزودم، دوباره تأمّل نموده، گفت: استعداد نداريد. من هم از خواهش خود دست برنداشتم تا راضى شد و گفت: من مى‌خواستم در اين مدرسه دو شب بمانم ولى از اين به پس چهل شب مى‌مانم تا به تو بهره‌اى برسانم؛ ولى هرچه من گفتم بايد هيچ تخطّى نكنى! اولاً آنكه: در اين چهل روز روزه بگيرى، دوّم آنكه: هنگام افطار و سحور خوردن جز طعامى كه خود من براى تو مى‌آورم از هيچ طعامى لب نزنى! من قبول كردم. هنگام افطار و وقت سحر براى من غذا مى‌آورد و من مى‌خوردم؛ ده روزاز اين داستان گذشت ديدم نورانيتى در من پيدا شده مثل آنكه تمام شهر ترشيز و خانه‌هاى آن و ساكنين خانه‌ها را مى‌بينم، آن مرد هم مرتّب براى من غذا مى‌آورد و تأكيد مى‌كرد كه مبادا از غذاى ديگرى بخورى! ده روز ديگر گذشت ديدم نورانيت من بيشتر شد مثل آنكه تمام شهر ايران و ساكنين آنجا را مى‌بينم! باز هر شب آن مرد مى‌آمد و دست از تأكيد خود برنمى‌داشت. ده شب ديگر گذشت ديدم مثل آنكه تمام كرۀ ارض و ساكنين و خصوصيات او را مى‌بينم. بالجمله شبها مرتّب مى‌آمد و پيوسته در تأكيد خود تكرار داشت تا يك شب مانده بود كه چهل شب تمام شود، موقع غروبِ‌ آفتاب گرسنگى بر من بسيار غلبه نموده بود و من به سجده افتادم و حال و رمق نداشتم، چون سر از سجده برداشتم ديدم طبقى در نزد من نهاده شده و سرپوشى بر روى آن قرار دارد، سرپوش را برداشتم ديدم غذاى خوشگوار است، با خود گفتم از اين غذا نبايد بخورم زيرا كه آن مرد دستور داده كه تا من غذا نياوردم از غذاى ديگر نخور، ولى چون بسيار گرسنه بودم طاقت گرسنگى نداشتم و اين غذا دل مرا برده بود با خود گفتم اين غذا را مسلّماً آن شخص آورده است و چون در سجده بودم با من حرفى نزده، زيرا غير او كسى نيست كه براى من غذا آورد. خلاصه عقل و نفس من در جنگ شدند، بالأخره نفس غالب شد. چند لقمه‌اى كه از غذا خوردم ديدم آن شخص به حالت عصبانى در را محكم بهم زد و وارد حجره شد و گفت: مگر آن‌قدر من تأكيد نكردم كه از آن غذاى غير غذاى من نخورى‌؟! اين غذا را گمرك‌چى نذر كرده بود و اين نذر او است كه خوردى! اين را گفت و رفت و من ديگر او را نديدم. تا به حال ده سال بيشتر است كه عاشق او شده‌ام و او را نديده‌ام، و اين ضعف بدن در اثر عشق به اوست، و اين قوّت بدن اثر آن چهل روز غذائى استكه آن شخص براى من آورده است.