درویش سرش را پایین انداخت و گفت : « پسرم ! من رسالتم در قبال تو را به اتمام رسانده و اموری که باید را به تو گفته ام . » دلـم بـاز شروع به تپیدن کرد . این چه سرنوشت عجیبی بود که در آن هرچیز به دست می آوردی باید چیزی از دست میدادی ؟ » درویش که گویا باطن من و افکارم چون گویی در کف دستانش می غلتید ، گفت : « سید علی ! بـزرگان عرصه توحید گفته اند : « التوحيـد إسقاط الاضافات » . تمام زوائـد باید از هستی ات رخت بربندند تا مسافر عوالم توحیدی شوی . تو راهی را می روی که ابتدای آن رنج است و انتهای آن قتل . در این راه ، خودت را به قاهریت عشق بسپار و بگذار هرکجا او می رود ، تو را با خود ببرد . » سکوت کردم و نمی توانستم محضر او را ترک کنم . از جایش بلنـد شـد ، لباسش را تکان داد ، دستم را گرفت و گفت : « بلند شو پسر ، به دنبال سرنوشتت برو و خودت را به کشتی امن الهی بسپار . » کهکشان نیستی، روایتی داستانی از زندگی بزرگ حضرت آیت الله