تازه زیر نور لامپ دیدم چه به روزش آمده . زدم پشت دستم و گفتم : « محمد ! چرا این شکلی شدی ؟ » خندید ؛ کم جان و بی رمق . محاصره شدیم ؛ نه راه پس داشتیم ، نه پیش . مانده بودیم وسط نمکزار . از یک طرف بدن شهدا مانده بود روی زمین ، از یک طرف ناله زخمیها بلند بود . به هم قول دادیم دوام بیاوریم . فکر میکردیم یکی دو روزی بیشتر طول نمی کشد ، ولی کشید . نه غذایی برای خوردن داشتیم ، نه آب . خستگی عملیات ، گرسنگی ، تشنگی ، هراس ، بی خبری ، عاقبتی که معلوم نبود کارمان به کجا کشد ، همه دست به دست هم داده بودند تا یک دقیقه ، به اندازه یک ساعت کش بیاید . هم جسممان تحلیل می رفت ، هم روحیهمان . خصوصا وقتی ناله زخمیها یکی یکی تمام میشد و آمار شهدا بالا می رفت . آفتاب می تابید روی تنمان ، بی اینکه سرپناهی داشته باشیم . سرمای شب مچاله مان می کرد ، بی اینکه بتوانیم چاره ای کنیم . فقط توکل و تحمل کردیم و دوام آوردیم . سوی چشم هایمان ضعیف شد . بدنمان از رمق افتاد بعد از پنج روز ، بچهها محاصره را شکستند . از سیصد نفر ، مانده بودیم هفتاد نفر ؛ از هفتاد نفر ، یکی اش من . و خدا محمد را برای سومین بار به من بخشید. @khodnews