به نام آن که جان‌ها را به دیدار هم می‌خواند.. 🌱 در آستانه با قامت بلند آموزش و پرورش، " آخرین مأموریتم "، میزبانی دیدار پدرانه‌ای بود که بوی مهربانی و امید می‌داد. در آن جایگاه، چشمانِ مشتاق دانش‌آموزان را می‌دیدم که به آینده خیره شده بودند و ، چون پدری دلسوز، با کلامی نرم و استوار، را برایشان و برایمان ترسیم می‌کردند. در این میان، قلب من نیز هم‌نوا می‌زد: "این یک فصل است و فصلی دیگر." بوی خداحافظی از دیاری که بیست ماه میزبانی‌ام را بر عهده داشت، با عطر امید برای میهمانی جدیدم در مرکز بسیج دانشجویی دانشگاه های فرهنگیان آمیخته شد. اما آنچه قلم بر جانم می‌نویسد و گام هایم را در این مسیر استوار می‌سازد، عشقی آسمانی است؛ عشق به مقتدایی که تمامی تار و پود وجودم فدای قدم‌های استوار و نگاه پرمهرش باد. ادامه این راه، برای من جز در سایه ی لبخند رضایت معنایی ندارد و هدفی والاتر از دیدار بر لبانش نمی‌شناسم. گویی از دل این خداحافظی، استقبالی نو رخ می‌نماید و من، مسافر همان راهم، با بیانی دیگر و در قامتی تازه، اما با همان عشق همیشگی و دلی که آرزویش تنها لبخند آقاست. 🌱 حق_ مرتضی کریمی