هدایت شده از پیروان عترت محبین
شهید مرتضی نجفی شش ساله... پسری باهوش و شیرین زبان بود که با رفتار و گفتارش دل هر مخاطبی را جذب میکرد... مادرش باردار و نزدیک به زایمان بود، اما مراقبت از مرتضی برایش بسیار واجب‌تر بود و به خاطر حساسیت این خانواده در تربیت دینی فرزندان، پدر و مادرش در مجالس اهل بیت علیهم السلام ، نماز جماعت، مساجد و همچنین حرم ائمه معصومین علیهم السلام مرتضی را به همراه خود می بردند. «شهید رضا صمصامی» دایی مرتضی بودند، که برایش مثل یک الگو بود. همیشه لباس های دایی اش را به تن میکرد و بو میکرد،خیلی درباره جبهه و شهادت سوال میکرد... پسر فوق العاده مهربونی بود‌‌... نقل از مادر شهید: «صبح روز حادثه مثل همیشه اسباب بازی هایش را برداشت و رفت با دوستانش بازی کند... وقتی برگشت دیدم هیچ کدام از وسایلش را همراه ندارد... _ازش سوال کردم که چکار کردی؟ _من دیگه بهش نیاز ندارم و بین دوستام تقسیم کردم... _اما وقتی پدرت بیاد خیلی ناراحت میشه باید بریم پس بگیریم... و این کار رو کردیم... عصر محیا شدیم برای روضه از اول روضه خودمان را رساندیم... وقتی وارد شدیم و نشستیم مرتضی آرامش عجیبی داشت. روی پای من خوابید... طولی نکشید که صدای موشک های عراقی آمد و.....» سقف ریخت بر سرشان... و مادری که فریاد میزد پسرم حیف است،نجاتش دهید... و پسری که زیر چادر مادر دست و پا میزد... هرچه تلاش کرد نتوانست پسر را نجات دهد و صدای خاموش شدن تپش های قلب مرتضی که به گوش میرسید.... همان شب بعد از شهادت مرتضی خواهرش بدنیا آمد... و مادری حیران که نمی داند از غم مرتضی بگرید یا بر آمدن فاطمه اش شادی کند... ✨شب‌جمعه شده و روضه مرا ریخت به هم فاطمه آمده و کرب و بلا ریخت به هم واژه‌ای نظمِ جهان را به تلاطم انداخت مادری گفت بُنَیّ همه‌جا ریخت به هم السلام علیک یا اباعبدلله✨ @mohebbin_etrat