خاطرهای از همرزمان شهید :
گفتم «با فرماندتون کار دارم.» گفت «الآن ساعت 11 است، ملاقاتی قبول نمیکند.» رفتم پشت در اتاقش. در زدم، گفت «کیه؟» گفتم «مصطفی منم.» گفت «بیاتو.» سرش را از روی سجده بلند کرد، چشمهایش سرخ، خیس اشک. گفتم «چی شده مصطفی؟» زل زد به مهرش. گفت «11
تا 12 هرروز را فقط برای خدا گذاشتهام، برمیگردم کارامو نگاه میکنم. از خودم میپرسم، کارهایی که کردم برای خدا بود، یا برای دل خودم.»
در مسیر قله با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/joinchat/1642136228C374926d800