هدایت شده از هاوژینم
امشب اما قصه فرق می کند از روزهای کشورم که هر لحظه ای گوشه ای از خیابانش یا پیاده رو آن میشود مقتل روضه مکشوفی رسیده ام به این آخر شبی که مینویسم از روضه مکشوفی دیگر برای خودم از قصه عشقی که قطره ای است از دریای فاطمیه... دختران شهر من مدت هاست دور عشق علی وار خط بطلان کشیده اند که نیست نگردید فارغ از خطا یا راست بودن این گزاره قصه امشب قصه جدایی است قصه رفتن و ماندن هایی که سال ها بعد مهلا از پدرش می شنود پدری که ناباورانه به تماشا نشست حفر شدن قبر یارش را همان یار نیمه راهی که قبل از موعد سالگرد اول‌شان ترک دیار کرده همانی که نیست بشنود که ما دعا دعا میکنیم که مزاحی بیش نباشد رفتنش همانی که او صدایش میکند که چشم باز کن مینا چشم باز کن... امشب قلم گرفته ام که از درد و داغ دل پسرها بنویسم اما واژه ای نیافتم برای وصف دعا کنید که مولا ارامشی به دل همسرش بدهد دعا کنید که مادر ارامشی به دل مینا در تاریکی و تنهایی که از آن بیزار بوده بدهد و دعا کنید که سه ساله طنین بوی مادر را برای مهلا زنده نگه دارد تا بی قراری نکند...