هزار تا کار ریخته رو سرم طوری که مطمئنن وقت برا انجام دادنشون خیلی کمه اونوقت نشستم اینجا به دیوار سفید روبه‌روم نگاه میکنم اون آه میکشه میگه بدبخت برو سراغ کارات؛ من همچنان در سکوت نگاش میکنم