🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷 داماد شهید با ماشین حاجی داشتیم می‌رفتیم شوشتر. تقریباً ظهر شده بود. به دو ‌راهی رسیده بودیم که حاجی سرعتش را کم کرد. فکر کردم فراموش کرده از کدام مسیر باید برود. گفتم: «از راست باید بروی» بدون این‌که چیزی بگوید آرام کنار جاده توقف کرد. دکمه رادیو را فشار داد. نغمه‌ی اذان ظهر در فضا پیچید. حاجی گفت: «پیاده شویم و نماز ظهرمان را بخوانیم.» چندی بعد در روستایی در همان نزدیکی که حدوداً صد متر با محل توقف‌مان فاصله داشت بودیم. دَرِ اولین خانه‌ای که به آن رسیدیم را زد و از اهالی اجازه خواست وضو بگیرد. در همان روستا پشت سر حاجی نماز ظهر و عصر را خواندم. فقط در این سفر نبود که چنین اتفاقی می‌افتاد. بلکه در سفرهای متعدد حاجی به شوشتر یا به‌جاهای دیگر با خانواده یا بدون خانواده، تا وقت نماز می‌رسید حاجی توقف کرده و نمازش را در اول وقت می‌خواند. خانواده‌اش هم به او اقتدا می‌کرد. 🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷◾️🌷 ◻▫️@mokhtarbandd◽◻