برگشتم پیش پیامبر . - صدای فرشتهٔ رضوان را می‌شنوی ؟ زمین و آسمان انگار فریاد میزد : « جز ذوالفقار شمشیری نیست ؛ جز علی جوانمردی نیست . » - علی ! فرشته‌ها از شدت فداکاری‌ات شگفت زده شده‌اند . گریه‌ام گرفت ؛ از خداوند به‌خاطر لطفی که به من دارد ، تشکر کردم . حالم هیچ خوب نبود .. و پیامبر حرف دلم را ، از نگاهم خواندند : - غصه نخور . روزی هم شهادت نصیب تو می‌شود .. بخشی‌ازکتابِ [ حـیدر ] .