مُنیب .
‌‌ هر کسی با دلت بازی کرد ؛ خدا [ شهر بازیش ] می‌کنه .
‌ ‌آقایِ دلتنگی‌ به وقت ساعتِ هشت ؛ ماها که دلمون پر میکشه سمت صحن و سرات‌و بغض راه گلومونو میگیره و دید چشامونو تار میکنه ، هیچ پناهی جز یادگاری‌های به جا مونده از حرمت نداریم ؛ میشینیم یه کنجِ اتاق و به خیال اینکه اینجا همون کنج دنجِ حرمه ، جاخوش می‌کنیم . . تسبیح سی‌و چهار دونه‌ای که یادگاریِ اولین سفر مشهدمونه رو میون انگشتای دست‌مون قفل میکنیم و دونه‌هاشو دونه‌به‌دونه از بَر میکنیم بالاخره بغض تو گلومون طاقت نمیاره و میشکنه دقیقاً وقتی که عکس گنبدطلات قاب مردمکایِ رنگی چشامون میشه ؛ آقایِ صدای قشنگ نقاره‌خونا ، آقایِ فرشای پرنقش تو رواقا ، آقایِ حرفای درِ گوشی ، آقایِ ذوقای پنهون شده تو قطارِ به مقصد مشهد ، آقایِ چادرای گل‌گلی روونه شده تو صحنا ، آقایِ مُهرهای ترك خورده‌ای که شده اسباب‌بازی بچه‌ها ، آقایِ مهربونی که شدی پناهِ ایرانیا ، مارو زود به زود بطلب به سمت آغوشت [ ما عادت نداریم به دوری‌و دوستی . . ]