مُنیب .
-
محرم . . ؟ سالی‌ست که دوباره آغاز شده ، بهاری‌ست که در خزان غلتیده و خونِ دلی‌ست که در اشك‌ها نهفته ؛ محرم ، آغاز فصل نوکری‌ست که به همراهش بویِ اسپند و پیرهن مشکی و شال عزاست . محرم ، آغاز فصل عاشقی‌ست ، آغاز تجدید عهدِ جان با جانان ! و من ، مانده‌ام اگر این عشق نبود و اگر حبِ تو در قلبم لنگر نینداخته بود ؛ اگر پدر از سرِ شوق و مادر از سرِ ذوق ، نامت را طنین‌انداز لبانم نکرده بود ، در دایرهٔ قسمت ، کجا ایستاده بودم ؟ هربار که نامت را زمزمه میکنم ، زبانم پاسخی جز « یقیناً احلی من العسل » ندارد ، خون در شاهرگم جولان میدهد و قلبم به تپش . . که نکند محرمی برسد و جسم خاك شده و پنبه‌ی در دهانم ، رخصتِ بردن نامت را به من ندهد (: