محرم . . ؟
سالیست که دوباره آغاز شده ،
بهاریست که در خزان غلتیده و
خونِ دلیست که در اشكها نهفته ؛
محرم ، آغاز فصل نوکریست
که به همراهش بویِ اسپند و
پیرهن مشکی و شال عزاست .
محرم ، آغاز فصل عاشقیست ،
آغاز تجدید عهدِ جان با جانان !
و من ، ماندهام اگر این عشق
نبود و اگر حبِ تو در قلبم لنگر نینداخته بود ؛
اگر پدر از سرِ شوق و مادر از سرِ ذوق ،
نامت را طنینانداز لبانم نکرده بود ،
در دایرهٔ قسمت ، کجا ایستاده بودم ؟
هربار که نامت را زمزمه میکنم ،
زبانم پاسخی جز « یقیناً احلی من العسل » ندارد ،
خون در شاهرگم جولان میدهد و
قلبم به تپش . .
که نکند محرمی برسد و
جسم خاك شده و پنبهی در دهانم ،
رخصتِ بردن نامت را به من ندهد (: