ببین عباس ِمن ! نسبت تو و فرزندان فاطمه ، نسبت برادر با برادر و خواهر نیست ؛ همچنان که نسبت من با علی ، نسبت زن و شوهر نیست ! نمیدانم دست تضرع کدام دخیل بسته‌ای یا دعای نیمه‌شب کدام دلشکسته‌ای یا نفس اعجازگر کدام رسول کمر به کرامت بسته‌ای ؛ خدا لباس کنیزی این خاندان را بر تنم پوشاند .. این لباس آنقدر بر تن من گشاد بود که من در آن گم میشدم .. اگر خدا دست مرا نمیگرفت ، این وصلت هزاران پا از سر من زیاد بود . تو مبادا گمان کنی که ما همسان و همشأن این خانواده‌ی بی‌نظیریم ! اینها تافته‌ی ‌جدا ‌بافته‌ی ‌عالمند .. اینها زمینی نیستند ، آسمانی‌اند ؛ خاکی نیستند ، افلاکی‌اند .. اینها جانشینان و کارگزاران خدا در زمین‌اند . خدا به اهل زمین منت گذاشته که این دردانه‌های خود را چند صباحی راهی زمین کرده است .. آسمان و زمین و ماه‌ و خورشید از صدقه‌ی سر اینها آفریده شده است . پدرت معلم مسیح بوده است در گهواره‌ی نور و منادای کلیم بوده است در کوه طور .. مبادا پدر را به لفظ پدر صدا کنی ، مبادا حسن و حسین را برادر خطاب کنی ، مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی ؛ [ آقای من ] و [ بانوی من ] ، این صمیمانه ترین خطاب تو باشد با سروران و موالی‌ات .. مبادا از پشت سرشان قدمی فرا پیش گذاری ، مبادا پیش از آنها دست به غذا ببری .. عباس ِمن ! مبادا پیش از آنها آب بنوشی .. :) | بخشی‌ازکتاب سقای‌آب‌و‌ادب 🌙 .