مُنیب .
-
‌ داشتیم از بینِ ‌اون سنگ‌هایِ مرمری که یه سری اسم و سال تولد و وفات روش حک شده بود رد می‌شدیم ‌ ‌که یه‌لحظه وایسادم ، نگام کرد گفت ‌چرا نمیری ؟ . گفتم اون و نگاه کن . ‌با دستم سنگی رو نشون دادم که ‌انقدر قدیمی و کوچیک بود حتی ‌مشخصات طرف هم پیدا نبود که ‌کیه . . ، گفت خب ؟ مگه چیه . گفتم تصور کن . . من و تو بمیریم اطرافیان ماهم بمیرن ‌، این روند انقدر ادامه پیدا کنه که خونه‌ ‌ابدیمون کوچیک‌ و‌ کوچیک‌تر بشه ‌و مشخصاتمون پاک بشه و واسه ‌همیشه تو این دنیا به فراموشی ‌سپرده بشیم . گفت : ترسناکِ . . گفتم آره خب :) ترسناکِ ، اما از یه جهت قشنگِ ، اینکه میدونی چه خوب باشی چه بد ، تهش اینجایی چه خوب باشی چه بد ، ‌دیگه بعد از صد سال کسی تورو یادش نیست هرچقدر تلاش کنی که نام و نشانی از خودت به‌جا بزاری ، هرکاری کنی که مردم و اهل اینجا بشناسنت تهش هیچکی تورو یادش نمیاد که حداقل یه دونه فاتحه بخونه واست تهش خودتی و خودتی و اعمالت ؛ پس الکی داریم حرصِ چیو میخوریم ؟