ديشب داستان شهيد دكتر محمد عباس را به عربي نوشتم. بعد از پایان جنگ این پنجمین داستان است. در این شرایط فقر داستانی زیادی هست که باید آن را پر کنیم ...
برای همین بیشتر تمرکزم اين روزها روی داستان عربی است
کاش میشد همزمان به فارسی هم بنویسم. اما وقت و انرژی زیادی می خواهد و این روزها عربی نوشتن ضرورت بیشتری دارد.
دیشب با همسر دکتر محمد عباس خانم نسرين الحاج عباس خیلی حرف زدیم. حرف های جالبی می زد اینقدر که دلم نیامد به فارسی هم از آن نگویم
می گفت در جنگ "القُصیر" وقتی شهید رفت وقت زایمانش بود. می گفت بعضی ها شهید را سرزنش می کردند كه چرا در این شرایط می رود. اما خودش تصمیم گرفته بود دل همسرش را محکم کند. می گفت اگر نمی توانستم در میدان کنارش باشم لا اقل نباید مانعش می شدم
می گفت وقتی ساک شهید را می بستم برای سالیان سال هر بار چند نامه کوتاه برایش می نوشتم و لای وسایلش می گذاشتم. لای کتابش، داخل دستکش پشمی اش، جیب لباسش، داخل جیب کوله پشتی. می گفت هر بار می گشت و نامه ها را پیدا می کرد. نامه هایی با این مضمون
نگران ما نباش ... مواظب خودت باش
می گفت شاید به نظر بعضی ها این رفتارها رفتارهای اول ازدواج است. اما سالها بعد با دخترهایم زینب و بتول و ملیکا این نامه ها را می نوشتیم. مثلا دختر بزرگم می نوشت " امروز فردا دندونم می افته" اون یکی می نوشت "دوستت دارم بابا ". می گفت هر وقت شهید نامه ای پیدا می کرد فورا زنگ می زد و می گفت نامه دیگری هم هست؟ ما هم می گفتیم خودت باید بگردی و پیدا کنی. می گفت با این نامه ها روحیه اش را بالاتر می بردیم
شهید دکتر محمد عباس با انفجار پیجر شهید شد