نبــراس
#شبیه_مریم #قسمت_پنجم راه مخفی مریم را دلگرم می کرد. دیگر هراسی در دل احساس نکرد. می دانست هر زمانی
با بوسه های گرم پدر چشم هایش را به روی دنیا باز کرده بود و شب ها با لالایی های او که یادگاری مادر مهربانش بود با آرامش، چشم به روی دنیا بسته و با رویای خوش و امید به فردایی روشن به خواب رفته بود. هنوز هم دیدن چهره پدر او را غرق شادی می کرد. مریم به آرامی روی موهای مشکی و ابریشمی آنا دست می کشید و آن را با دقت می بافت اشعه طلایی خورشید موهای آنا را براق تر و زیبایی چهره اش را چند برابر میکرد مریم عاشق چهره زیبای آنا بود و همیشه به زیبایی او غبطه میخورد آنا لبهایی کوچک و سرخ رنگ و بینی خوش تراش با چشمهایی مشکی و کشیده داشت. چهره اش هر بیننده ای را مجذوب خود میکرد زیبایی اش با غرور بیجایی همراه شده بود. گمان داشت تمام پسران جوان دهکده باید عاشق او باشند. این فکر آنا همیشه باعث خنده مریم بود. داوود کنار کلبه خودشان با تبر هیزم میشکست و تمام حواسش به آنها بود. او هر بار که تکه های چوب را برای خرد کردن جا به جا می کرد به آنها نگاهی می انداخت و لبخند میزد. شهامت و جرئت مریم که بدون ترس در روشنایی روز در دهکده رفت و آمد داشت و با همه مهربان بود باعث تحسین همیشگی داوود بود. داوود هر بار که به مریم می اندیشید احساسی خوشایند تمامی وجودش را در بر می گرفت. شاید روزی می توانست با مریم ازدواج کند و با او خانواده ای تشکیل دهد و فرزندانی بیاورند میدانست که مریم نیز به او بی میل نیست. اگر بیمار می شد نگرانیهای مریم در پرستاری و رسیدگی به او بیشتر از آنا بود. بی اختیار لبخند کش داری بر لبانش نقش بست. مردی اسب سوار با صورت پوشیده در فاصله بسیار دور و میان درختان ایستاده بود و دهکده را زیر نظر داشت. او خیره به دهکده تمامی رفت و آمد هارا با وسواس میسنجید. افراد دهکده را تخمین زد و با خود اندیشید که در این دهکده تعداد جوانان و نوجوانان از پیرها بیشتر است. چشم هایش از شادی و امید برقی زد. 📗 📁 _______ 💡نبراس؛ نوجوان پیشران 🎯 به کانال نبراس نوجوان بپیوندید: @nebras_nojavan