#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_پنجم
با وحشت تمام برگشتم پشت سرم و لحظه ای از زندگيم اتفاق افتاد كه هرگز فراموش نميكنم... 😓
اسلحه توي غلاف گير كرد...!😲
درست لحظه اي كه با وحشت تمام می خواستم اون رو بيرون بكشم گير كرد... به كجا؟ نميدونم!😕
كسي متوجه من نشد. آقای ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند كرد. با ليوان آب خورده بود زمين... دستش با تكه های شكسته ليوان، زخمی شده بود. زخم كوچيكی بود اما دنيل در بين گريه هاي اون، با دقت به زخم نگاه كرد می ترسيد شيشه توی دست بچه رفته باشه... 😔
اون نگران دخترش بود و من... با تمام وجود می لرزيدم. دست و پام هر دو مي لرزيد... من هرگز سمت يه بچه شليك نكرده بودم... يه دختر بچه كوچيك...👧🏻
حالم به حدي خراب شده بود كه حد نداشت. به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم. سرم رو بين دست هام گرفته بودم و صورتم بين انگشت هام مخفی شده بود... انگشت هايی كه در كمتر از يك لحظه، نزديك بود مغز اون بچه رو هدف بگيره... 😓
هيچ كسی متوجه من نبود و من نمی دونستم بايد از چه چيزی متشكر باشم!
سرم رو كه بالا آوردم، همسرش اومده بود. با يه لباس بلند و روسری بلندی كه عربی بسته بود. نورا گريه می كرد و مادرش محكم اون رو در آغوش گرفته بود...
روسری؟!
مادر ساندرز، روسری نداشت! مادر ساندرز مسلمان نبود. چطور ممكنه؟!
مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود؟!!!! چطور چنين چيزی ممكن بود؟! شايد اون نفر بعدی بود كه بايد كشته می شد...!😕
فشار شديدي از درون داشت وجودم رو از هم می پاشيد. فشاری كه به زحمت كنترلش می كردم
- ببخشيد آقای ساندرز ... اين سوال شايد به پرونده ربطی نداشته باشه اما می خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شديد؟
+حدودا 7 سال.
- و مادرتون؟
نگاهش با محبت چرخيد روی مادرش.
- مادرم كاتوليك معتقديه. هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه اون به عیسی مسیح بیشتر از علاقه ش به پسرشه🙃
بدون اينكه حتي لحظه اي بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم. اگر القاعده بود توی اين 7 سال حتما یه بلايی سر مادرش می آورد. اون هم زنی كه مريض بود و مرگش می تونست خيلی طبیعی جلوه كنه.🙄
روز بعد زودتر از همه سرکار حاضر شدم.
اوبران كه اومد، من دو بار كل پرونده قتل رو از اول بررسی كرده بودم.
+باورم نميشه! تو اين ساعت اينجايی🤩
- هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مي كنم هيچي پيدا نمی كنم. ديگه دارم ديوونه ميشم🤯
+ساندرز چی؟ 😕
چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم و دوباره نگاهم برگشت روی تخته. اسم ساندرز رو از قسمت مظنونين پاك كردم: ديشب باهاش حرف زدم. فكر نمی كنم بين اون و قتل ارتباطی باشه. خصوصا كه در زمان قتل توی بيمارستان بوده.
- چی شد نظرت عوض شد؟!
نمي دونستم چي بگم. اگه حرفی ميزدم ممكن بود برای خانواده ساندرز دردسر درست كنم.
ممكن بود بی دليل به داشتن ارتباط با گروه های تروریستی محكوم بشن و پرونده از دستم خارج بشه.☹️
بيش از شش ماه گذشت و اين مدت، پر از پرونده هايی بود كه گاهی به راحتي خوردن يك ليوان آب می شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد.
پرونده كريس تنها پرونده بی نتيجه نبود، اما بيشتر از هر پرونده ديگه ای آزارم داد. بدتر از همه اینکه اسلحه برای انگشتام سنگين شده بود. چهره نورا ساندرز کابوس من شده بود😟
چند لحظه به نشان و اسلحه م نگاه كردم. چشمم اون رو می ديد اما دستم به سمتش نمی رفت. فقط نشان رو برداشتم. يه تحقيق ساده بود.
اوبران از من جدا شد و من به كل فراموش كردم اسلحه ام هنوز تو كشوی ميزه و از اداره زدم بيرون.
دور و برم رو نگاه میکردم که ناگهان
باورم نمي شد! بعد از 6 ماه...
لالا؟!!!😕
خيلي شبيه تصوير كامپيوتری بود. اون طرف خيابون با چند تا جوون كه جلو يه ساختمون کنار هم ايستاده بودن.
سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون و دويدم سمتش.
-لالا؟ تو لالا هستی...؟
با دیدن من پا به فرار گذاشت سرعتم رو بیشتر کردم و سعی کردم خودم رو بهشون برسونم. با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه...
يكي شون مسيرم رو سد كرد: هی تو با كی كار داری؟ و هلم داد عقب.
- بريد كنار با شماها كار ندارم
یکی شون با يه دست يقه ام رو محكم گرفت اصلا نمی فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی كرده بودن.
نشانم رو در آوردم: كارآگاه منديپ. واحد جنايی
چشم چرخوندم لالا رفته بود. اعصابم بدجور بهم ريخته بود.
صحبت اونجا بی فايده بود. دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم كه... جا خوردم! تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم! اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن: چی شده كارآگاه؟! بقيه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟! اين دستبند و نشان رو از كجا خريدی؟ اسباب بازی فروشی سر كوچتون؟! 🤪
و زدن زير خنده... هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم
پهلوم یه لحظه آتیش گرفت. با ضربه دوم دیگه نتونستم بایستم و اونا پا به فرار گذاشتن...
@nimkatt_ir 🇮🇷✨