#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_پایانی❣️
درد خاصی بين اون چشم هاي گرم پيچيد: يعنی اين همه راه رو برای پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدی؟
برق از سرم پريد! اونقدر قوی كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم: تو به اون مرد اعتقاد نداری؟ پس اينجا چیكار ميكنی؟🤔
دوباره لبخند زد: يعنی نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟
نگاهم بی اختيار تو صحن چرخيد. اونجا جای تفريح و بازی نبود كه كسی برای گذران وقت اومده باشه...: نه! نمیشه!
ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدی؟ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداری؟! 🧐 چطور نور رو میبینی ولی به خورشید اعتقاد نداری...؟!
نفسم بين سينه حبس شده بود... چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟!
+ اگه من در جايگاه قضاوت باشم، میگم ايمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها، قويتر و بيشتر از اكثر افرادی هست كه در اين لحظه، تو اين صحن و حرم ايستادن...
سنگيني اين جملات در وجودم غوغا ميكرد. نميتونستم چشمهای متحيرم رو ازش بردارم. يا به راحتی پلك بزنم...
از دور مرتضی رو دیدم داشت میومد.
+من دیگه میرم تا شما به برنامه هاتون برسید
ناخودآگاه دستشو بین زمین و آسمون گرفتم: نه... رهات نمیکنم
+قطعا دوستانتون برنامه دیگه ای دارن🙃
-واسم مهم نیست... میخوام با تو حرف بزنم نه اون.
+امشب شب میلاده. میرم جمکران.
-پس منم باهات میام. قول میدم سربارت نباشم...
+ساعت 2 ورودی جنوبی مسجد جمکران خودم پیدات میکنم...
اون رفت و مرتضی اومد پیشم: تا اینجا چطور بود؟
-عااالی! من یه دوست پیدا کردم و باهاش قرارگذاشتم. دم ورودی جنوبی جمکران ساعت 2
+کدوم ورودی؟ بین چند میلیون آدم...؟!
چند ميليون آدم؟2 تا ورودی؟! اون نگفت كدوم يكی؟! يعنی ميخواست من رو از سر خودش باز كنه؟ بغض گلومو گرفت...
برگشتیم هتل و من رفتم تو اتاق. مرتضی اومد و گفت ما داریم میریم جمکران. میای...؟ ما تا چند دقیقه دیگه جلوی هتل منتظرتیم. و من همچنان سکوت کرده بودم...
چيزی كه بين اون همه درد، آزارم ميداد، اميد بود...❣️
توی ماشین یه برگه از دفترچه م دادم دست مرتضی: آدرس هتل رو به فارسی روی این بنویس.
+برمیگردی...؟
-الان نه ولی آره خودم برمیگردم
دم مسجد از اونا جدا شدم و رفتم تو یکی از ورودیا ایستادم. هنوز چند دقیقه ای به 2 مونده بود... اونجا واقعا خیلی شلوغ بود. یه لحظه از پشت سر حس کردم کسی به سمتم میاد. خودش بود😍 اون منو پیدا کرده بود...🙃
به سبک مسلمونا بهش سلام کردم و رفتیم گوشه ای برای نشستن پیدا کردیم و سوالات من شروع شد...
سؤالام کم کم به انتها رسیده بود و اون برای نماز از من خداحافظی کرد...
حالا میتونستم راه درست رو وسط اون تاریکی ببینم.
از مسجد اومدم بیرون و آدرس رو به یکی که یه بچه کوچیک بغلش بود نشون دادم. اونا با ماشینشون منو رسوندن. اون تسبیح خاکی دستش رو بهم هدیه داد و پولی ازم نگرفت...
به هتل که برگشتم، مرتضی تو لابی منتظرم بود. از دیدن چهره م فهمید که من موفق شدم دوستم رو ببینم...🙃
+پس پیداش کردی... 😉
-نه... اون مرد منو پیدا کرد
مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست. كم كم داشت حدس ميزد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست... دنيايی از سوالهای مختلف از ميان افكارش ميجوشيد و تا پرده چشمانش موج بر ميداشت
شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك میکرد، اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود...
بهش اشاره كردم بريم بالا: غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد، به تمام سوالهام جواب داد طوریكه ديگه نه تنها هيچ سوالی توي ذهنم باقي نمونده كه حالا ميتونم حقيقت رو به وضوح ببينم...
چهره اش جدي تر از قبل شد: اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟
در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم.
+يعنی چی؟!
ـ يعنی زمانيكه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره و دين ابزاريه برای براي فرار از ضعف!
الان اعتقاد دارم دین ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است. 🙃
هر جمله ای رو كه ميگفتم به مرتضی شوك جديدي وارد مي شد. تا جايي كه مطمئن بودم مغزش كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه! بهش حق ميدادم...
+يعني... در كمتر از 12 ساعت اسلام آوردی...؟!
-نه مرتضي من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود. من از اسلام هيچي نميدونم كه خودم رو مسلمان بدونم.تنها چيزي كه مي دونم اينه که قلب و باور اون انسان ياغی و سركش ديروز امروز در برابر خداي كعبه
به خاك افتاده...🕋 اگه اين حال من، يعنی اسلام... بله... من در كمتر از 12 ساعت یک مسلمانم...
در حالي كه حالتش به كلي دگرگون