#سرزمین_زیبای_من
#سیدطاها_ایمانی
#پارت_دوم
آن شب وقتی پدرم به خانه برگشت، غرق خون بود. صورت سیاهش و ورم کرده بود و همانطور بی حال کنار خانه افتاد. مادرم با ترس به بالای سرش دوید😰 در حالی که زیر بغل پدرم را گرفته بود و اشک بی امان از چشمهایش میبارید😭 گفت:
_مگه نگفتی اینبار دیگه درست میشه؟؟ پس چرا به جای بیمارستان به خونه برگشتی؟ چرا با این حال و روز وخیمت نرفتی پیش دکتر؟ بهت گفتم دست بردار گفتم هیچی عوض نمیشه...😭
مادر گریه میکرد و مدام همین جملات را تکرار میکرد. من و سیندی(خواهر کوچکم) هم گریه مان گرفته بود😭 و بقیه خواهر و برادرهای بزرگترم به مادر در بستن زخمهای پدر کمک میکردند🤕
صبح روز بعد علی رغم اصرار مادرم، پدر با همان حال و روز راهی مزرعه شد نمیخواست صاحب مزرعه عصبانی شود.
با وجود این همه زجر و سختی پدر دست از آرزویش نکشید تا اینکه بالاخره پس از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های پیاپی اجازه درس خواندن یکی از بچه ها را گرفت...💪🏼👌🏼
خواهر و برادرهای بزرگترم حاضر به درس خواندن نشدند انها عقیده داشتند سنشان برای شروع درس زیاد است و بهتر است کمک حال خانواده باشند تا سربار و اینگونه عرصه را برای من و سیندی خالی کردند😍
پدر آن شب با شوق تمام دست ما را در دستهایش فشرد و همانگونه که با محبت به ما زل زده بود خطاب به من گفت:
_کوین! بهتره تو بری مدرسه. تو پسری و اولین بچه بومی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه! پس شرایط سختی رو در پیش داری! مطمئنم تحمل این شرایط برای خواهرت خیلی سخته🙋♂
اما پدر اشتباه میکرد. شرایط سختی نبود بله من را مستقیم میفرستاد وسط جهنم...😰
روز اول مدرسه مادرم با بهترین تکه پارچه هایش برایم لباس دوخت. پدر نیز با پس انداز اندکش یک دفتر و چند مداد برای خرید. آنها را در کیسه پارچه ای که مادر برایم دوخته بود ریختم و همراه پدر راهی مدرسه شدم...🎒👓
پدرم با شوق تمام چند کیلومتر تا مدرسه من را کول کرد، زیرا کسی حاضر نمیشد دوتا بومی سیاهپوست را تا شهر سوار کند😔
وارد دفتر مدرسه که شدیم پدرم در زد و با سلام وارد شد. مدیر نیم نگاهی به من انداخت و با انزجار رو به یکی از مردهای حاضر در دفتر گفت:
_آقای دنتون! این بچه از امروز شاگرد شماست😒
پدرم با شادی نگاهی به من کرد: قوی باش کوین! تو از پسش برمیای!💪🏼
به دنبال معلم وارد کلاس شدم. همه با تعجب به من نگاه میکردند. تنها بچه سیاهپوست در یک مدرسه سفید! معلم تمام مدت کلاس حتی به من نگاه نکرد🙋🏿♂
من دیرتر از بقیه بچه ها به مدرسه امده بودم. همه آنها حروف الفبا را یاد گرفته بودند اما من نمیفهمیدم و برای هیچکس اهمیتی نداشت! و این تازه شروع سختی های من بود...📚
زنگ تفریح چندتا از بچه ها به سرم ریختند و تا میتوانستند مرا کتک زدند.
_ هی سیاه بوگندو! کی به تو اجازه داد بیای اینجا؟😏
من به کتک خوردن عادت داشتم و برایم دردی نداشت اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که آنها مداد و دفترم را در توالت انداختند.🚽وسایلم بوی نامطبوعی گرفته بود. دلم میخواست آنقدر بزنمشان تا خون بالا بیاورند اما یاد پدرم افتادم😔 اینکه چقدر کتک خورد و تحقیر شد. چقدر دلش میخواست من درس بخوانم و نصیحتهایش برای اینکه با کسی درگیر نشوم تا بهانه ای برای اخراجم نشود...😔
بدون هیچ حرفی وسایلم را از توالت درآوردم. همانطور گذاشتمشان توی کیسه و به کلاس برگشتم درحالیکه تمام تنم بوی بدی میداد. یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت: عین اسمت بوگندویی! ویزل*!!!
و همه به من خندیدند...😔💔
*ویزل: راسو
@nimkatt_ir 🇮🇷✨