#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_هفتم
وسایلم را جمع کردم و فردای آن روز به مدرسه رفتم. تصمیم را گرفته بودم. به هر طریقی شده و با هر سختی باید درسم را تمام میکردم. 💪🏼✌🏼وارد مدرسه که شدم از روی نگاه بچه ها و واکنش هایشان میتوانستم بفهمم کدام یک طرف من بودن،☺️ کدام یک بی طرف بودن و چه کسانی با من مشکل داشتند.😡 بعضی ها با لبخند به من نگاه میکردند😌 بعضی ها با تهدید برایم سری تکان میدادند. 😒بعضی برایم دست بلند میکردن و بعضی به نشانه اعتراض به برگشتنم، به سمتم تف می انداختند.😞 به همین منوال زمان میگذشت و من به آخرین سال تحصیلی ام نزدیک میشدم و همزمان با تحصیل دنبال کار هم میگشتم. ⚙️🔧من اولین کسی بودم که در آن منطقه فرصت درس خواندن داشتم. 📕📚دلم نمیخواست بعد از تحمل این همه سختی به مزرعه برگردم و کارگری کنم.⚒🔨 حالا که تا اینجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر را نشان میدادم تا انگیزه ای برای رشد و تغییر در انها ایجاد کنم.💪🏼✌🏼
ولی حقیقت این بود که هنوز هم یک بومی سیاه یک بومی سیاه بود. شاید تنها جایی که حاضر میشد ما را قبول کند ارتش بود. 👨🏿
نزدیک سال نو بود. هرچند برای یک بومی سیاه مفهومی به نام سال نو وجود نداشت اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن به ان نگاه میکرد.😌 او هر سال خانه را تمیز میکرد و سعی میکرد یک تغییر هرچند ساده بین هر سالمان ایجاد کند. خیلی ها به این خصلت مادر میخندیدند. انها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودند اما ما هر سال سعی میکردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم.😍😍
ما در خانه نه پولی برای کریسمس داشتیم 🍭🍰و نه پولی برای هدیه خریدن و جشن گرفتن 🎀🎈🎁و حتی نه اعتقادی به مسیح. مسیح از دید ما یک جوان سفید پوست بود و یکی از تهرم های فشار افرادی که سرزمین ما را اشغال کرده و ما را به بند کشیده بودند.😕☹️
آن روز عصر مادرم و سیندی برای خرید از خانه خارج شدند. شب شد. ساعت کم کم به نیمه شب نزدیک میشد اما خبری از انها نبود. کم کم نگرانی در چهره همه خانواده آشکار میشد. 😥😥پدر دیگر طاقت نداشت. درست مثل من. فورا هر دو لباس پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. پدر در را گشود اما... برادر بزرگم پشت در بود. ایستاده بود و برای در زدن دل دل میکرد. پدرم با دیدن حال و روز آشفته او رنگ از چهره اش پرید...😢😢
حال دیگر مطمئن شده بودم که اتفاق ناخوشایندی افتاده است.😔
حدسم درست بود. سخت ترین لحظات زندگی ام تا ان روز پیش روی ما بود. زمانی که سفیدپوست ها مشغول جشن و شادی کریسمس بودند،😞🍺 ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم سیندی را دفن میکردیم. از خاک به خاک. از خاکستر به خاکستر...
مادرم خیلی اشفته بود و مدام گریه میکرد. خیلی ها آن شب جوان سفیدپوست مستی که سیندی را با ماشین زیر کرده بود دیده بودند. 🍸🥂میدانشتند قاتل خواهرم کیست اما این برای پلیس اهمیتی نداشت. آنها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض های پدرم نشدند و با خشونت و کتک ما را از اداره پلیس بیرون انداختند. به همین راحتی یک بومی سیاه دیگر به دست یک سفید پوست کشته شده بود. هیچ کس صدای ما را نشنید.هیچ کس از حق ما دفاع نکرد اما آن شب یک چیز انگار در درون من فرق کرد. چیزی که سرنوشت را جور دیگری رقم میزد...🥺☹️😔
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨