💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_هجدهم پدر محمد مکثی کرد و جواب داد: آقای ویزل! پسر من مسل
داستان من و خدا تازه در حال شکل‌گیری بود.😍 من شروع به تحقیق کردم. درباره خدا! هر کتابی که به دستم می‌رسید، میخواندم‌. عرفان‌ها و عقاید مختلف. می‌خواندم و آنها را کنار هم می‌چیدم تا پازل ذهنی‌ام را کامل کنم. تمام ساعت بی‌کاری‌ام را فکر می‌کردم. درباره خدا... آخرین کتابی که خواندم قرآن بود... 🙃 مجذوب تک‌تک کلمات و جملاتش شده بودم. اما چیزی که قلبم را به حرکت درآورد، دیدن دو تصویر بود. تصویری از حج. انسان‌هایی که با پارچه‌هایی سفید خود را پوشانده بودند و دور یک خانه ساده می‌چرخیدند. سفید و سیاه کنار هم‌. بدون فاصله. بدون تبعیض...😍 در آن لباس‌ها و آن مراسم، معلوم نبود کی فقیر است و کی ثروتمند. این مصداق عمل برابر بود. برابری!🙂 و تصویر دوم؛ تصویری بود از غذا خوردن انسان‌های سیاه و سفید کنار هم. بر سر یک سفره. بدون تفاخر و برتری بخشیدن به سفیدها...😌 با دیدن این تصاویر احساس کردم قلبم از جا کنده شد. بی‌اختیار خندیدم. خنده‌ای از سر حظ و شادی. شاید این تصاویر برای یک انسان سفید چیز عادی بود اما برای من که تمام زندگی برای سیاه بودن و فقیر بودن زجر کشیده بودم و تحقیر شده بودم، یک نعمت به حساب می‌آمد...🤩 نعمت برابری. خدایی که سیاه و سفید در برابرش یکسان بودند. بدون صلیب‌های طلا و جواهر نشان...🙃 این خدا، قطعا خدای من بود.❣ تحقیقاتم را در مورد اسلام ادامه دادم. شیعه، سنی، وهابی و... هر کدام چندین فرقه و تفکر... هر کدام از آنها ادعای حقانیت داشت. بعضی‌ها ادعا و عقاید مشترک زیادی داشتند اما هر کدام گروه دیگر را کافر می‌دانستند.🤯 اما بعضی از آن‌ها هم زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت داشتند. گیج شده بودم. نمیدانستم کدام را بپذیرم. کم‌کم شک و تردید در دلم راه پیدا می‌کرد. با خود گفتم: اگر اسلام حقانیت دارد پس چرا انقدر فرقه فرقه است؟😐 علاوه بر اینها از طرفی، هجمه‌ها و اتفاقات منفی به دین اسلام هم در فضای مجازی و واقعی روز به روز بیشتر می‌شد. از شدت این‌ همه فکر کلافه و خسته شده بودم.😥 روی تخت دراز کشیدم و با خود گفتم: شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره. شاید دارم تو یه مسیر واهی حرکت می‌کنم. مگه میشه برای پرستش یک خدا این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشد؟🤔 شاید همه اینها ریشه در داستان‌های اساطیری دارد. خدایا! اصلا وجود داری؟🧐 بدون اینکه حواسم باشد، ساعت‌ها در تخت با خدایی که هنوز به وجودش شک داشتم حرف میزدم. اما حقیقت این بود که باور وجود خدا، بعد از خواندن قرآن در من شکل گرفته بود.🙂 دوباره همه چیز را رها کردم و سر زندگی خودم برگشتم. با خود گفتم: کوین! بهتره همه انرژیت رو بزاری روی زنده موندن. داری عمرتو سر هیچی تلف می‌کنی. اونهایی که دنبال خدا راه می‌افتن، آدم‌های بدبختی هستند که تحمل زجر کشیدن ندارن! اونا خدا رو میخوان تا اونو بندازن جلو مشکلاتشون تا مشکلاتشون رو حل کنه و خیال خودشون رو راحت کنن... فراموشش کن. فراموش کردم. من خدا را فراموش کردم و دوباره به دنبال زندگی عادی‌ام برگشتم. نبرد با یک دنیای سفید برای بقا.🙃 هم باید از حقوق افراد مظلوم دفاع می‌کردم و هم باید کودکان بومی را به درس خواندن تشویق می‌کردم‌.💪🏾 روز به روز تعداد افراد متقاضی برای درس خواندن بیشتر می‌شد. من با تمام وجودم به بچه‌ها در این راه کمک میکردم. پول و ثروت نداشتم اما تا می‌توانستم به آنها انگیزه برای درس خواندن می‌دادم.🤓 انگیزه من از هدف من یعنی تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یکم نشات می‌گرفت و این انگیزه خاموش نشدنی بود. 🙃💪🏾 کار سختی بود اما تعداد ما کم‌کم زیاد می‌شد. آمار تحصیل بومی‌ها بالا می‌رفت.☺️ از هر ۱۰۰۰ نفر بومی استرالیایی ۴۰ نفر برای درس خواندن اقدام می‌کردند. شاید از نظر دنیای سفید ها این آمار خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید داشت.🤩 سال ۲۰۰۸ سال مهمی در زندگی من بود. زمانی که برای اولین بار یک نفر از ظلمی که در حق بومی‌ها روا شده بود، عذرخواهی کرد.🙂 زمانی که نخست وزیر در برابر جامعه ما ایستاد و از ما عذرخواهی کرد. همان سال اوباما اولین رئیس جمهور سیاه آمریکا در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید. آن‌شب من از خوشحالی تا صبح گریه کردم. با خود گفتم: امشب صدای آزادی در سرزمین آمریکا بلند شده است. فردا این صدا در سرزمین ماست کوین! نوری در قلب من تابیده بود. نور امید و آینده روشن. سرزمین زیبای من در مسیر انسانیت گام‌هایی برمی‌داشت.😃 به زودی دنیا به چشم دیگری به ما نگاه می‌کرد. اما این توهمی بیش نبود!☹️ هرگز چیزی تغییر نکرد.😕 سخنرانی نخست وزیر هم تنها حرکتی بود برای دفع شورش و اعتراض بومی‌ها. آیا حقیقتا راهی برای اصلاح دنیا وجود داشت؟😕 @nimkatt_ir 🇮🇷✨