💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_بیستم ناامیدی چاره کار نبود.من باید راهی برای نسل‌های آین
من مسلمان شدم.دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی‌کرد.🤷🏾‍♂ من قبلا هم فقط اسما مسیحی بودم و حالا هیچ فرقی نکرده بود‌.😕 فقط اسم دینم عوض شده بود...😐 دینی که از نظر من هیچ ارزشی نداشت. وسایلم را جمع کردم و برای خداحافظی به خانه برگشتم.مادرم خیلی ناراحت بود.دوری از من برایش سخت بود.😔 او می‌ترسید رفتنم، بیشتر از قبل باعث اذیت و آزارم شود.اما حرف پدرم چیز دیگری بود: کوین! هرچند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی،اما بهتر نیست بجای ایران به آمریکا بری؟🤔 من شنیدم اونجا پر از سیاه‌پوست موفقه.💪🏾 حتی رئیس جمهورشون هم سیاه‌پوسته.اونجا شانس بیشتری برای زندگی داری.🙂 تمام مدت صحبت پدرم،فقط به صحبتش گوش می‌کردم... من برای هدف دیگری به ایران می‌رفتم.😏 من به آینده‌ای نگاه می‌کردم که جرات به زبان آوردنش را نداشتم.🤭 چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تمام شود.😥 بلاخره هواپیما به زمین نشست‌.پوشش زن‌هایی که تا چند لحظه قبل با لباس‌هایی باز نشسته بودند، یهو عوض شد.دیدن این صحنه برای من بسیار عجیب بود.با خودم گفتم:کوین!خودتو آماده کن!مثل اینکه قراره از این به بعد صحنه‌های عجیب زیادی ببینی.😕 بعد از تحویل ساک،چند روحانی را دیدم که به استقبالم آماده بودند.🤨 رفتارشان بسیار با من صمیمی بود و این کمی مرا می‌ترساند.😰 آن‌ها می‌خواستند با من دست بدهند اما من از اینکه به یک سفید دست بزنم،متنفر بودم.😕 با همه این‌ها،دست دادن قابل تحمل‌تر بود. اما یکی از آن‌ها به طرفم آمد تا با من مصافحه کند! حتی از تصور اینکه یک سفید را بغل کنم حالم بد می‌شد😑 به همین خاطر خودم را چند قدم‌ عقب کشیدم.من توی استرالیا از حقوق سفیدهای زیادی دفاع کرده بودم اما واقعیت این بود که از همان اولین روز دادگاه از همه سفیدها متنفر شده بودم و تا به حال به هیچ سفیدی لبخندنزده بودم اما حالا تمام کسانی که اینجا بودند با لبخند با من حرف می‌زدند و این مرا می‌ترساند.😕 رفتار محبت آمیز از یک سفید؟🤨 بلاخره به قم رسیدیم. وارد محوطه حوزه که شدیم،چشمم بین طلبه‌ها می‌گشت. با دیدن چند سیاه‌پوست دیگر،نفس راحتی کشیدم.این‌ که میان دنیای سفید‌ها من تنها نبودم بهم آرامش می‌داد.🙃 در زدیم و وارد اتاق بزرگی شدیم.همه عین هم لباس پوشیده بودند و اصلا رده و درجه‌ای مشخص نبود. مرد نسبتا مسنی با دیدن ما از جایش بلند شد و با لبخند به سمتم آمد.دستش را برای دست دادن به سمتم دراز کرد که روحانی کناری با سر یواشکی به او اشاره کرد و او هم سریع حالتش را تغییر داد و به خیر گذشت.هنوز😥 از رفتار آن‌ها گیج بودم که همان مرد مسن خودش را معرفی کرد.او رئیس آنجا بود.😳 سرم گیج می‌رفت.🤯 تا به حال هیچ رئیسی جلو پای من بلند نشده بود!😢 روی صندلی نشستیم و جوانی برایمان شربت آورد. یکی از آقایان کنارم گفت:حتما خسته هستید.🙃 چندین ساعت پیاپی در راه بودید. رسم اینجا اینه که اول با تازه وارد‌ها جلسه‌ای میذاریم تا با اونها آشنا بشیم.🤗 اگه شما خسته هستید میتونیم این جلسه رو به وقت دیگه‌ای موکول کنیم.🙂 سری تکان دادم و گفتم:نه،این چیزها برای من خسته کننده نیست.😒 من آدمی هستم که با تلاش و سختی بزرگ شدم.این چیزها منو خسته نمیکنه.😏 دوباره لبخند زد و گفت:من پرونده شما رو مطالعه کردم.اینجور که معلومه، شما برای طلبه شدن مسلمان شدید؟🧐 گفتم: مشکلی هست؟🤨 دوباره خندید و گفت: نه مشکلی نیست.اما عموم مردم،بعد از اینکه مسلمان میشن برای تبلیغ دین و آشنایی بیشتر طلبه میشن. تا حالا مورد برعکس نداشتیم.😅 +منم به خاطر طلبه شدن مسلمان نشدم، من مسلمان شدم چون شرطتون برای پذیرش طلبه بود.🙄 حالا اونها هم‌ گیج شده بودند. حس خوبی بود‌.😏 دیگه نمی‌خندیدند. می‌شد امواج متلاطم سوال را در چهره‌شون دید...🧐 @nimkatt_ir 🇮🇷✨