#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_بیستوچهارم
حالت چهرههایشان کاملا عوض شد.😕سکوت خاصی در اتاق حاکم شد.یکی ازبچهها پرسید:مگه خودت نگفتی انگیزت از اومدن به ایران،خمینی شدن بوده؟🧐🤨
گفتم:چرا،ولی این دلیل نمیشه که ازش خوشم بیاد.شاید یکنفر ماشین خیلی خاصی داشته باشه و منم ماشینش رو دوست داشته باشم،ولی دلیل نمیشه که خود اون فرد هم آدم خاصی باشه!🏎این حالت شما خطرناکتر از بردگیه.وگرنه برای چی شماها باید برای دیدن یک فرد سفید که هموطنتون هم نیست شادی کنید؟👳🏻♂👳🏼♂
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره حرف بزنم،یکی از بچههای نیجر توی گوشم زد و قبل از اینکه به خودم بیایم به سمتم حمله کر و یقهام را گرفت.😡😡
گفت:یکبار دیگه دهنت و باز کنی و اهانت بکنی،مطمئن باش راحت ازت نمیگذرم.🤬😤
خشم و عصبانیت در صورتش موج میزد.محکم توی چشمایش نگاه کردم و گفتم:اگه این بردگی فکری نیست،پس چیه؟!ر وح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره.مگه اون آدم سفید کیه که بخاطرش با همنژاد خودت اینطوری برخورد میکنی؟😤🤯
بقیه جلو آمدند و قبل از اینکه اتفاق دیگری بیوفتد،من را از بین دستهایش بیرون کشیدند.بهشان که نگاه میکردم،همگی عصبی بودند.😡باورم نمیشد.واقعا میخواستم از آن حالت نجاتشان دهم.اما چیزی نمیتوانستم بگویم.هر چند،آن لحظه زمان خوبی برای صحبت نبود.😕
همهشان مثل یک بمب در حال انفجار بودند.اگر کوچکترین حرفی میزدم،واقعا منفجر میشدند.وسایلم را جمع کردم و از اتاق بیرون زدم.🤬آن شادی فقط برای بچههای نیجریه نبود.کل خوابگاه غرق شادی شده بود.😍😍دیگر واقعا نمیتوانستم آنها را درک کنم.اول فکر میکردم خوی بردگی سیاهپوستها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده است،اما سفید پوستها هم همانطور بودند...🧐
حتی هادی،سر از پا نمیشناخت.به حدی خوشحال بود که خنده از روی لبهایش نمیرفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه میکرد.😇☺️آن شب هیچکس نخوابید.همه به حمام رفتند و مرتبتربن لباسهایشان را پوشیدند.👔هادی هم همینطور.ساعت۳صبح بود.لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید.روی شانهها یش چفیه انداخت و یک پیشانی بند قرمز هم بست.من روی تختم دراز کشیده بودم و به او نگاه میکردم.آنقدر از رفتارها متعجب بودم که کمکم داشتم به یک علامت تعجب زنده تبدیل میشدم.😲😳هم میخواستم بروم و همه چیز را از نزدیک ببینم و هم از زمان حضور من در ایران زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم.😫🤭پتو را روی سرم کشیدم.اما نمی توانستم بخوابم.فکرها و سوالها رهایم نمیکرد.چرا انقدر ملاقات با رهبر ایران برای همه آنها خوشایند است؟🤔
دیگه نتوانستم طاقت بیاورم.سریع از جا بلند شدم و لباسهایم را عوض کردم و خودم را به آنها رساندم.ساعت حدود ۶ صبح بود.پشت درهای شبستان منتظر بودیم.به شدت خوابم میآمد😴 برعکس آنها که ازشدت اشتیاق خواب از سرشان پریده بود.😍بلاخره درها باز شد.ازدحام وحشتناکی بود.وسط ازدحام متوجه هادی شدم که به سمتم میآمد.کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی میکرد مراقبم باشد تا کسی به من برخورد نکند.نمیتوانستم رفتارش را درک کنم اما حقیقتا خوشحال شدم.بعد از این همه سال هنوز دستم حساس بودو با کوچکترین ضربهای حسابی درد میگرفت.😢😭ساعت۸بلاخره موفق شدیم وارد شبستان بشویم.خسته و کلافه بودم.😤بچهها اما لحظهای آرام و قرار نداشتند.مدام شعر میخواندند و شعار میدادند.حدود ساعت۱۰ آقای خامنهای وارد شد.جمعیت از جا کنده شد.همه به پهنای صورت اشک میریختند و شعار میدادند.😢😢از حرفهایشان هیچ نمیفهمیدم.فقط به هادی نگاه میکردم.
کمکم فضا آرامتر شد.به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش را نداشتم.😳با تمام وجود میخواستم که یک نفر شعارها و حرفهای بچهها را برایم ترجمه کند...
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨