💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_بیست‌و‌نهم کار من به جایی رسید که تمام کارهای هادی برایم
آن شب تا صبح خوابم نبرد.😴حس گرمای عجیبی وجودم را پر کرده بود.آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم.😌حس می‌کردم بین من و خدا یک پرده نازک است و فقط کافیست تا من دستم را بلند کنم و پرده را کنار بزنم.تازه مفهوم تمام حرف‌هایی را که روزی بهشان پوزخند می‌زدم، درک می‌کردم. خدا را میتوان با عقل اثبات کرد اما خدا را نمیتوان با عقل شناخت چون در وادی معرفت عقل‌ها حیرانند...🧡 تازه مفهموم عشق به خدا و اهل بیت در من شکل گرفته بود...🙂 من با عقل به دنبال اسلام آمده بودم اما همین عقل با تمام‌شناختی که به من داد،یک‌سال‌و‌نیم بین من و خدا ایستاد...چه بسیار افرادی که با عقل به شناخت خدا رسیده‌اند اما نفسشان مانع از پذیرش حقیقت درونشان شد.😔 آن‌روز دو زانو جلو هادی ایستادم و از او خواستم استادم بشود.گفتم:بهم یاد بده هادی!بنده بودن رو بهم یاد بده.تو هم مثل من تازه مسلمان هستی اما کاری کردی که حتی اساتید هم تو را تحسین میکنند!استاد من باش...🤗 خیلی خجالت کشید. سرش را پایین انداخت و گفت: من چیزی بلد نیستم!فقط سعی کردم به چیزهایی که یاد گرفتم عمل کنم!😓 از توی وسایلش،دفترچه‌ای برداشت و به من داد.سپس گفت: من این روش رو بعد از خوندن ۴۰ حدیث امام خمینی پیدا کردم.📚 دفترچه را گرفتم... دفتر ۳ بخش بود. اول کمبودهایی که باید اصلاح می‌شد، دوم خصلتهای مثبتی که باید ایجاد میشد، و سوم بررسی موانعی که مانع رسیدن به اهداف میشد. 📙📘📗 هادی گفت: من هر نکته اخلاقی رو که در احادیث دیدم یادداشت کردم و چهله گرفتم. اوایل موانع زیادی سد راهم میشد اما به مرور این چهله گرفتن‌ها عادی شد.فقط کافیه شجاع باشی و نترسی... خندیدم و گفتم:من مرد روزهای سختم.از شکست نمیترسم!😄 یهو چیزی به ذهنم رسید و از هادی پرسیدم:هادی، تو کی اسمت رو عوض کردی؟منم یک اسم اسلامی می‌خوام...😊 با حالت خاصی گفت:چه عالی!یه اسم خوب برات سراغ دارم،امیدوارم خوشت بیاد...😃 حسابی کنجاویم تحریک شد.پرسیدم:پیشنهادت چیه؟ گفت: "جَون" با تعجب گفتم:جَون؟!من تا حالا این اسم رو نشنیده بودم!🤔 هادی گفت:جَون اسم غلام سیاه‌پوست امام حسینه! اون بدن بدبویی داشته و برای همین همیشه مسخره می‌شده.تو صحرای کربلا وقتی امام حسین جون رو آزاد میکنن و بهش میگن میتونی بری، جَون حاضر به ترک امام نمیشه و میگه:به خدا سوگند از شما جدا نمیشم تا اینکه خون سیاهم با خون شما پیوند بخوره.امام هم در حقش دعا میکنن.الان هم جزو ۷۲ شهید کربلاست...تو وجه اشتراک زیادی با جَون داری...🙃🙂 سرم را پایین انداختم.راست می‌گفت.من هم سیاه بودم و هم معنی فامیلم راسو بود... هادی با نگرانی گفت:ناراحت شدی؟😕 سرم را بالا آوردم و گفتم:نه!اتفاقا برای اولین بار خوشحالم...🙂 @nimkatt_ir 🇮🇷✨