💠 نیمکت 💠
#اربعــــین بــاز دگر بـاره رســیــد اربـعـیــن جوش زند خـون حـسـیـن از زمیــن شـد چـهـلـم روز عــ
هوا تاریک شده بود....کاروان کم کم به دشت نینوا نزدیک میشد... زنگ صدای محمل ها سکوت سنگین شب را به هم ریخته بود... باد ناله کنان می وزید و پرده های محمل ها را بی رمق تکان میداد... اینبار، سوز بیابان بود که با سوز دل همراهی میکرد وبرتن های خسته اسیران تازیانه می زد... این دشت آشنای قریب غریبی مسافران امشب بود... این کاروان حرف های زیادی با آنان که در آنجا خفته بودند داشت... آمده بودند تا در آنجا چهل روز غم واسیری را چله بگیرند... که بگویند این چهل، چهل سال پیرترشان کرده بود... آمده بودند تا بگویند ما رایت الا جمیلا حقیقت بود اما سینه هامان شرحه شرحه ی این زیبایی شد... صبر در مقابل قامت این کاروان قد خم کرده بود... حالا می خواستند این داغ را بعد چهل روز ببارند... اما زینب در تمام راه چرا انقدر ساکت بود... هنوز با صدای قرآن سر بالای نیزه هم نوایی میکرد اما حالا محشر کربلای دل او بود... می تواند این داغ را زمین بگذارد؟ نه! داغ روی لب هایش حک شده بود وقتی گلوی برادر را بوسیده بود زینب امشب آمده بود عهدش را با برادر تمام کند...