🚪 | مثل آرش 1️⃣ قسمت اول | راز پشت در 💢 سرش را از زیر پتوی نازک بیرون ‌آورد. در نور کمی که چراغ راهرو توی اتاق انداخته بود، ساعت را نگاه کرد. از یازده گذشته بود. بعد از شام که آن‌طور سریع کمک کرد سفره را جمع کنند و آمد توی اتاق تا بخوابد، فکرش را هم نمی‌کرد قرار است دو ساعت تمام از این پهلو به آن پهلو شود. 🧠 فکر و خیال دست از سرش برنمی‌داشت. آخرش دید این‌طوری نمی‌شود. پتوی سرمه‌ای را زد کنار و بلند شد. رفت سمت میز کامپیوتر و قبل از اینکه روی صندلی بنشیند دکمه روشن را زد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا اینترنت وصل شود. سریع مرورگر را باز کرد و توی کادر سفیدرنگ صفحه جست‌وجو نوشت: «مرزدار». 🔎 متفکر، صفحه جست‌وجوی تصاویر را پایین می‌رفت و خیره عکس‌ها بود. آدم‌هایی در لباس‌های خاکی‌رنگ با طرح پلنگی که تفنگ بر دوش یا دوربین به چشم در پس‌زمینه‌هایی از کوه و دشت ایستاده بودند و دوردست‎ را نگاه می‌کردند؛ جایی که مرز ایران بود. 🤔 مامان با تعجب سرک کشید داخل اتاق و گفت:‌ «بیداری امیرعلی؟‌ تو که دو ساعت پیش رفتی بخوابی، چیکار می‌کنی تو تاریکی؟» چشمش هنوز روی تصاویر بود و فکرش مشغول.... 🍬 🔻 برای خواندن متن کامل قسمت اول ماجرا به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=25260