✂️
گزیده ای از کتاب پشت درهای بهشت:
خیلی سریع تر از آنکه فکرش را می کردم لباس های تمیزم را پوشیده بودم. هرگاه مادرم نزدیک می شد، نکته ای کوتاه اما پر رمز و راز می گفت. اما پدرم سفارشش این بود: »ذوق و شوق در چهره ات دیده شود. شمرده، با تأمل و لطیف حرف بزن. تا نپرسیدند وارد نشو. اشتیاق دیدار را با تمام وجودت ابراز کن و در پایان بفهمان که حاضر نیستی از این مجلس دل بکنی. فرصتی شد در بین کلام از دشمنان امیرالمومنین یزید تبرّی بجوی.»
کار که به اینجا رسید، پایم سست شد و رنگم برافروخته. دلم آتش گرفت. نزدیک بود بر زمین افتم. دستم را به تنه درخت گرفتم اما از حرف های مادرم فهمیده بودم که دشمن پیچیده تر از آن است که فکر می کردیم. باید خودم را برای یک نبرد بزرگ آماده می کردم. خودم را جمع و جور کردم و تنها ناخواسته نگاه تلخی به پدرم افکندم. نباید این اتفاق می افتاد. بلافاصله لبخند زدم. گفتم: چشم. از عکس العمل پدرم فهمیدم از این همه هیاهوی درون، او فقط چَشمِ من را شنیده و از این بابت خوشحال شدم.
حرکت کردیم. حال من دیگر حرف ها و سفارش هایش را نمی شنیدم، در برابرم چشم اندازی بسیار سخت و پر صعوبت بود. اما در این بین گویا کسی به من نهیب می زد: خودت را کوچک نشمار، حرکت کن.
🆔
@noketab