✂️
بخشی از کتاب میخوانیم:
«هر کسی مشغول تماس تلفنی شد با خانوادهاش. من نیازی نداشتم به کسی زنگ بزنم؛ قبلاً رضایتشان را گرفته بودم. فوری رفتم توی اتاق اکبریان. چند نفری هم با من آمدند تو. سلام کردم. نگاهم کرد و گفت: چرا با لباس شخصی؟ کجا بودی؟ گفتم: مرخصی ساعتی بودم. گفت: خب چرا اومدی؟ تو که قبلاً رفتهای سوریه. برو بیرون از اتاق... در صدایش تحکم بود و دستور. اما به سادگی زیر بار حرفش نمیرفتم:
ـ حجی! بنویس دیگه من آمادهام.
ـ نه آقا محسن! تو قبلاً رفتهای. نمیشه دیگه وقتم رو نگیر. امکان نداره.
ـ خب این که بد نیست. تجربه دارم، بهتر میجنگم.
ـ میدونم اما به من گفتن فقط یه نفر رو همراهت به یار، همین.
خواست مرا از سرش وا کند، شروع کرد به صحبت با بقیه. مانده بودم چی بگویم که قبول کند. وای... اگر نمیشد، دیوانه میشدم. دلشوره و نگرانی نشست توی قلبم. اگر این بار نمیشد، دیگر بعید بود اتفاقی بیفتد و بروم. فکری به ذهنم رسید...»
🆔
@noketab