در بخشی از کتاب میخوانیم:
«برگه را گوشهای گذاشته و گفتم: ببین این دیگه از توان من خارجه، مرد که گریه نمیکنهآشتیانی: گریه نمیکنه؟ چرا گریه نمیکنه؟ اصلا تو گریه نکنی کی گریه کنه؟ یه نگاه به وضعیتت کردی؟ این زندگیه تو داری؟ تو یه پادگان دم مرز وسط یه مشت اشرار و قاچاقچی گیر افتادی،چند ماهه خانوادتو ندیدی، ننه بابات نمیکنن یه خبری ازت بگیرن، یه بچه روی دستت باد کرده، اون بیرون سبیل به سبیل تَرَک منتظرن در این خراب شده باز بشه اینجا رو سرت خراب کنن،خودتو تو آینه نگاه کردی؟ اون دماغتو دیدی؟ شبیه رستم دستان بودی اومدی اینجا، حالا شدی عینهو کلنگ کج!»
🆔
@noketab