چه قدر زیباست...! خلوت های دوران نوجوانی تخیلات و تفکرات اش! احساسات و عاطفه اش چه کنم با این همه فرصت فرصت هایی که نمیبینم فرصت هایی... برای حرکت به مقصد بی نهایت ولی افسوس که نمی‌دانم بکجا باید بروم هنوز درگیر اسباب بازی ها و دلبسته یک نگاه عروسک های خیمه شب بازی هستیم همه نگرانی ام شده نگاه مردم و تمام آرزوهایم ، هم کلام شدن با او! ولی اویی در کار نیست اویی کنارم نیست اویی که می‌خواهد تنهایم بگذارد و من فقط توجیه میکنم خودم را دلداری میدهم که او می‌ماند او می آید ولی فقط خودم میدانم که مرا به مقصد بی نهایت نزدیک که نمی‌کند در وسط راه از قطار به بیرون پرتم می‌کند باید از اوها فاصله گرفت... از اوهایی که حرکتم را کند می‌کنند و مرا بی حال ! نه توان برایم می‌گذارند نه انگیزه اوها تنها بلدند با صدایشان... نگاهشان و حرفهایشان نقاشی مسیر مرا آلوده می‌کنند و پر از لکه های ناامیدی و بی رغبتی کنند کی می‌شود که از اوها کند شوم و رها؟؟ 🤔