روزی روزگاری در دهه 60
دو رفیق بودند بنان حسین و جعفر
همه چیزشان باهم بود
ناهار و شامشان
بازی و تفریح شان
کوه و مسجدشان
درس و بحث شان
تاجایی که مادر حسین ، پسرش را از خانه جعفر پیدا میکرد
مثل دو برادر بودند در یک خانواده
بعد سالیانی رفاقت...
کار این دو رفیق رسید به روزی که... حسین وقت نماز که به مسجد رفت
دید خبری از این رفیق شفیق نیست!
بالاخره آن روز فرا رسید
روزی که رفیق یهویی پر کشید و رفت
ساعاتی انتظارش را کشید ولی خبری نشد
آخر با پرس و جو فهمید که جعفر نیست
کجاست؟ رفته جنگ
گُر گرفت و عصبانی شد
چرا مرا نبرده؟
فکر میکرد هر جا که جعفر میره باید دست برادر کوچکش را بگیره و باخودش ببره
دیگر دیر شده بود
حاج کریم جعفر را برده بود
حسین 15 ساله طاق دوری نداشت
نمیتونست دوری رفیقش رو ببینیه
تصمیم گرفت زورش را بزنه و خودش رو به جعفر برسونه
1. استارت رفتن رو با تغییر ارقام سال تولد آغاز کرد
[آخه بچه ها رو به جبهه راه نمیدن ]
که 17 سال شود ولی آنقدر ناوارد بود که یادش رفت حروف ارقام رو تغییر بده
2. بچه ها را جبهه راه نمیدادند شده بود زمزمه دور و بریان که مُخ مخه ی حسین شده بود و تنها چیزی که او رو توی از غم فراق و نرفتن آروم می کرد رخصت پدر بود و شوق دیدار حضرت یار
ولی حسین سمج داستان ما فهمید که همین بچه ها بعنوان امدادگر میتوانند خودشان را به جبهه برساند و به دیدار یار...
او که در رشته خدمات بهداشت تحصیل میکرد عزم خود را جزم کرد که امدادگر شود هرچند که هر را از بر تشخیص نمیداد
ادامه دارد 👀