🔶
ادامه زندگینامه شهید مدافع حرم محمد امین کریمیان
♦ محمدامین از یک دانشگاه در آلمان بورسیه شده بود اما همه آن را رها کرد و برای جهاد به سوریه رفت. محمد امین پسر فهمیدهای بود همیشه آرزو داشت شهید شود و به من همیشه می گفت مامان دعا کن شهید شوم. یکی از کارهای همیشگی او خواندن وصیت نامه و کتاب شهدا بود هر وقت به او نگاه میکردم ته دلم میلرزید چون احساس میکردم او دیر یا زود شهید میشود محمد امین شهادت را درک کرده بود میگفت شهید شدن به همین راحتی نیست اول باید آدم در دلش شهید شود بعد به مقامی برسد که خدا او را به عنوان شهید قبول کند.
ممکن است مردم فکر کنند این بچه درس خوان ۲۲ ساله نحیف استخوانی سوریه چه کار میتوانست بکند؟ ما هم به او انتقاد میکردیم میگفتیم میروی آنجا و مزاحمشان هستی البته شوخی میکردیم آدم تیزی بود همیشه زیر دست و پا نمیماند میگفت حالا یک کارهایی می کنم. کار تبلیغی میکنم غافل از اینکه آقا کلی دورهٔ نظامی دیده بود و چریک محسوب میشد اما به ما نگفته بود؛ اما دوره نظامی دیدن کجا و جرئت جنگیدن داشتن کجا. در میدان جنگ شجاعت به کار میآید تا دوره دیدن همان طوری که امین با شهادتش این را ثابت کرد.
♦ محمدامین روزهای آخر قبل از رفتنش به سوریه حس و حال عجیبی داشت بسیار خوشحال بود انگار میدانست قرار است شهید شود یادم است وقت رفتن از تمام اقوام و فامیل خداحافظی کرد و به مزار شهدا رفت و با آنها نیز وداع کرد این اولین بار نبود که محمد امین به سوریه رفت ماه رمضان و زمستان سال قبل و بهار امسال به سوریه رفته بود و این بار که میخواست به سوریه برود به او گفتم بمان؛ اما او گفت حرمین شرفین در خطر است دشمنان حرامی به حضرت زینب (س) رحم نمیکنند مامان عمه سادات در خطر است چگونه از رفتن من ممانعت میکنی آیا یادت رفت روز عاشورا برخی با همین حرفها امام حسین (ع) را تنها گذاشتند میگفت مامان ۳۰ سال پیش سفره شهادت پهن شده بود الآن این سفره دوباره پهن شده و ما باید از آن استفاده کنیم قبل از حضور در سوریه هم برای تبلیغ به لبنان رفته بود چون به زبان انگلیسی و عربی تسلط داشت وجودش در این مسیر مثمر ثمر بود. محمد امین غیر از فعالیتهای فرهنگی از نظر رزمی هم آموزش دیده بود خیلی حرف است که جوانی همه چیزش را بدهد و به جایی برود که احتمال برگشت ندارد؛ اما شهدا دین را درک کردند و فهمیدند جهاد مرز نمیشناسد.
♦ ۱۵ روز از رفتنش به سوریه میگذشت ۲۷ خردادماه سال ۹۵ که عموی فرزندم به اتفاق همسرش به منزل ما آمدند و دقیقاً ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه شب بود که حاج قدرت از من و همسرم: پرسید از محمدامین خبری داری؟ من در جوابش: گفتم بله چند روز قبل که تلفنی با او صحبت میکردم به من گفت حالم خیلی خوب است ناراحت نباشید داشتم به سخنانم ادامه میدادم که دیدم عموی محمدامین شروع کرد به اشک ریختن از او پرسیدم چه شد آیا محمد امینم شهید شد؟ دیدم حاج قدرت با بغض و گریه می: گوید بله محمد امین شهید شد وقتی این خبر را شنیدم نمیتوانستم گریه کنم نمیدانستم چگونه جای خالی محمدامین را پر کنم چون او پسری بسیار مهربان و دوست داشتنی بود نمیتوانستم باور کنم که او شهید شد بعد از گذشت چند روز به یاد روزهایی افتادم که محمدامین از من التماس میکرد مامان دعا كن من شهید شوم از اینکه میدیدم پسرم به آرزوی خود رسید خدا را شکر کردم.
🌻🌻🌸🌸🌷🌷
@parcham_enghelab