من فقط وایساده بودم، داشتم نگاه میکردم…
یه اتاق بود، توش عکس بچهها… خیلیهاشون هم سن من بودن…
یکیشون اسباببازی دستش بود…
یکی انگار تازه نقاشی کشیده بود…
ولی دیگه نیستن…
بابام گفت شهید شدن… تو جنگ…
من نمیدونستم “شهید” یعنی چی،
فقط دیدم همه ساکت بودن…
و یه آقاهه داشت با گریه براشون لالایی میخوند…
مامانم بغض کرد گفت:
“بچه هام فدای بچه های حسین…”
ـــــــــــــــــــــــ
🚨پاسدار انقلاب/اخبار فوری جنگ👇
https://eitaa.com/joinchat/2162098380C1015543783